سال ۹۴ قرار شد یک اتوبوس از خانمهای شهرستان برای پابوسی حرم آقا امام رضا (علیهالسلام) مشرف شوند وخادمی کاروان به بنده پیشنهاد شد. سالهای قبل تجربهاش را داشتم. اما معمولا یکی دو نفر از همکاران همراهم بودند و چند نفری توفیق خادمی کاروان را داشتیم. توکل کردم و پذیرفتم.
به محض رسیدن به مشهدالرضا و ورود به حسینه، خواهران را به دسته های چند نفری تقسیم کردیم که خیالمان از بابت گم نشدن زیارت اولیها راحت باشد. نزدیک اذان مغرب بود که برای زیارت و نماز، حرم رفتیم. در مسیر برای سرگروهها مسیر را نشانهگذاری کردم که فلان خیابان، فلان هتل و …. و تاکید کردم برای زیارت هر عزیزی کفشهایش را خودش نگه دارد، تا اگر از هم جدا شدند، کسی بدون کفش نماند.
حدود یک ساعتی حرم بودیم. داشتم خانمهای گروه خودم را چک میکردم که برای استراحت به حسینیه برگردیم. گوشیام زنگ خورد. یک آن به خانم کناریام گفتم: «یکی، یا خودش یا کفشاش گم شده» خندید و گفت: «نه بابا، با گروه بندی و اون همه تاکید فکر نکنم.»
حدسم درست بود. سرگروه یکی از گروهها کفشش را به یکی از خانمها داده بود و از گروه جدا شده بود.
با همگروهیاش تماس گرفتم؛ گفت:«هوا بارونی بود و خیلی منتظر موندیم. ایشون که سر قرار نرسید، ما هم به امید شما برگشتیم»
من هم گروه خودم را راهی حسینیه کردم. حالا من مانده بودم با یک خانم بیکفش! شبِ تاریک! آسمانی که مانند ابر بهار گریه میکرد! و صحنهای حرم که بخاطر تعمیر کفپوشش مسدود شده بود! و آبی که تا یک وجب روی مچ پا، بالا آمده بود!
کفشهای خودم را به آن بندهی خدا دادم، ولی اجازه ندادم که برگردد. ترسیدم در تاریکی شب خودش هم گم شود. سراغ یکی از خادمهای کفشداری رفتم تا شاید، کفشی! دمپایی پلاستیکی! زیره کفشی! چیزی پیدا کنم که به خوابگاه برگردیم.
خادم گفت به امانتداری حرم بروم و بپرسم. گفتم: «آخه بزرگوار اونا که مال بقیهاس درست نیست»
گفت: «امانتداری زوار نه، امانتداری خادمین.»
همین طور با تعجب نگاهشان کردم. اولین بارم بود این را میشنیدم. به خادمی که چند قدم جلوتر، جلوی راه پلهای ایستاده بود اشاره کرد و گفت: “به ایشون بگین بنده شما رو فرستادم.”
جلو رفتم و به خادمی که نشانم داده بود رسیدم. ماجرا را تعریف کردم و گفتم آن خادم مرا فرستاده و به خادم اولی اشاره کردم. خادم دوم گفت:” به طبقه دوم دست چپ اتاق امانتداری برو و یه جفت امانی از خدام بگیر.”
اولین بارم بود طبقه دوم حرم میرفتم. راستش دست و پایم را گم کرده بودم. به آخر راه پله که رسیدم، یادم رفت دست چپ باید بروم یا راست؟! با خودم گفتم انتظار بیفایده است، دست راست میروم نشد برمیگردم دست چپ.
چند قدمی بیشتر بر نداشته بودم که خورشیدی تابان در آن شب تار، خودنمایی کرد. بارش باران، گنبد طلای آقا را بیشتر از قبل سیقل داده بود و تلالو نورش چشمانم را نوازش میکرد.
بی اختیار اشک میریختم و جلو میرفتم که یک مرتبه صدای بلندی از پشت سر گفت: «حاج خانم کجا؟!» به خودم آمدم.
همه ماجرا را تعریف کردم. ایشان هم تا اتاق امانتداری خدام همراهیام کرد و یک جفت کفش امانتی تحویلم داد و رسید گرفت که صبح روز بعد برگردانم.
صبح وقتی کشفها را برگرداندم، خادمی که شب، کفش را تحویلم داده بود؛ هنوز نرفته بود. موقع تحویل گرفتن کفشها با لبخندی پدرانه گفت: «ان شاء الله به زودی از خدام حرم بشین و شما به زائران خدمت کنین»
سالهاست که در انتظار اجابت آن دعا، چشم انتظارم.