لیلای خانه
همیشه هوای روزهای رفتن علیاصغر گرفته و ابری بود و این حال و هوای خانه را برای آمنه دلگیرتر میکرد. درگیریهای پاوه تازه اوج گرفته بود و مطمئن بود علیاصغر حتما خودش را جزو اعزامیها قرار میدهد.
داخل حیاط روی تخت زیر سایه درخت انگور نشسته بودند که زنگ خانه به صدا درآمد. همرزمان علی اصغر بودند. صدای بسته شدن در را شنید و علی اصغر شروع به صحبت کرد: <<آمنه جان باید بروم، ببخش که تا حالا همسر خوبی برایت نبودم اما قول میدم اگر برگردم جبران کنم>>. دوست داشت بیشتر صحبت کند، بیشتر از آینده لیلایشان بگوید اینکه چطور نبودن او را تاب بیاورند
زمان رفتن تکتک اقوام را سرکشی میکرد، خوب به یاد دارم وقتی که فهمید مادر محمد شب گذشته شام برای بچهها نداشته تا صبح خوابش نبرد.
بعد از رفتن علیاصغر، لیلایی که ۴ماهه باردار بود تنها همدم روزهای تنهایی آمنه شده بود. هروقت احساس تنهایی میکرد با لیلا صحبت میکرد: <<لیلاجان پدرت قول داده برگرده، سرش بره قولش نمیره، پدرت به خاطر حفظ خاکمان رفت، پدرت… >> دیگر تاب نیاورد گریه امانش را برید.
فردا قرار بود خبر از اعزامیهای پاوه بیاورند. مطمئن بود که اگر سرش برود قولش نمیرود.
تقدیم به شهدای پاوه سال ۱۳۵۸