حجِ فقراء
11 تیر 1399 توسط محدثه الفتی
بعد از اذنِ دخول، با چشمهایی به خون نشسته و گلویی پر بغض به سمت صحنِ انقلاب راه افتادم. عزمم را جزم کرده بودم که در آن شلوغی گوشهای، رویِ همان فرشهای سرخ بنشینم و نماز مغرب را کنارِ پنجره فولاد بخوانم. پنجره فولادی که همیشه میزبانِ قلبِ شکسته و ناامیدِ مهمانانش بوده است.
بعد از نماز، خودم را به پنجره فولاد رساندم و شبکههایش را همچون آهویی که به آغوش صاحبش بعد از مدتی دوری برمیگردد، در بغل گرفتم: _«صاحبِ من! سلطانِ من! ضامنِ من! من همان بیمارِ مدّ نظرم … دوای روحِ بیمار و قلب مجروح نزد توست، مرا به لطف کریمانهات زنجیر کن…»
آبِ سقاخانهاش آتش وجودم را گلستانی کرد و هر شاخهی گلِ آن را در گوشهای از باغچه قلبم کاشتم تا بهخاطر داشته باشم؛ فقیر رسم کریم بودن را از سلطانش همیشه میآموزد …