حجِ فقراء
از صحن انقلاب به سمت صحن آزادی راه افتادم. نورِ لامپهایِ رنگی تلألؤ خاصی را در آسمانِ تیره به شبهای حرم میبخشید؛گویا این تلألؤ با بقیهی شبهای درخشانِ حرم فرق داشت، در شبِ میلاد، دل را نورانی میکرد و چشم را خیره.
با قدمهایی آهسته و چهرهای شرمسار به سمت ضریح رفتم. قصد داشتم زیارتنامه را در پایین پا، کنار روضه منوره، با اشک دیده و وجودی مملؤ از «او» بخوانم.
داخل روضه مقدّسه شدم، متنِ زیارتنامه را در مقابلِ خود گشودم: _بِسمِ الله و بِالله وَعَلی ملةِ رسول الله… روبهروی حضرت ایستادم و ادامه دادم: _أشهدأن لا اله الا الله… در تمام الفاظ زیارتنامه غرق شدم. جان در بدن نمانده بود. با هر کلمه مَنی در وجودم فرو میریخت و به هزار تکه تبدیل میشد.نزدِ سرِ حضرت نشستم و آرام زمزمه کردم: _السلام علیک یا ولی الله… سلام دادم به تمام انبیاء و اولیاء.از دیِن محمد گفتم و از اسماعیلِ ذبیحالله. از خونِ حسین شکوه کردم و از غیبتِ یار …
نزدیکِ درِ خروج، برای وداع برگشتم و نگاهی دوباره به صحن و سرای شاهِ خراسان کردم؛ نگاهی که از دیدن سیر نمیشد و دلی که قرار نبود راه بیاید و در همان صحنهای بزرگِ نورانی، در رواقهایِ معطر که به محض ورود بوی خوشایندشان به مشامم میرسید، در مسجد گوهرشاد با درهای چوبی و بسیارش ماند. دلم ماند همانجا، زیرِ فرشهای سرخ و منِ بیدل برگشت….