حجِ فقراء
10 تیر 1399 توسط محدثه الفتی
پردهی قسمتِ ورودیِ خواهران را کنار زدم و قدم بر سنگفرشهای زیبای صحن گذاشتم. فرشهای سرخِ صحن کمکم پهن میشد و با هر پهن شدنی تکّهای از قلبم را در تار و پودِ خود جا میداد.
گنبد در آن تَنگِ غروبِ دلانگیز به زیبایی میدرخشید و پرچم سبزِ رویَش با هر نسیمی به آرامی تکان میخورْد …
اشکهایم مهلت ندادند و روان شدند، اشکهایی که فقیرانه و مظلومانه پایین میآمدند و در پَسِ هر قطرهی اشک هزاران حرف داشتند؛ گویی، با تمام توانِ خود میفهماندند که ای شاه! فقیر و آواره و بیپناه آمدهام، پناهم میشوی؟ ملجا أمن تویی ، درمانده را راه میدهی؟ حجِ من تویی، مُحرم میپذیری؟
صدای نقارهها بلند شد… حتم دارم که باز هم مرا پذیرفت…
ادامه دارد…