کوچک اما پُر درد
تند تند راه میرفتم تا به قرارم برسم، خیلی دیر شده بود. تصمیم گرفتم خیابان اصلی را رها و از سمتِ کوچه و پس کوچهها، مسیر را کوتاه کنم. وارد اولین کوچهی سمتِ راست شدم. شلوغ بود و مردم گروه گروه به طرفِ انتهای کوچه میرفتند. از صداهایی که به گوش میرسید، متوجه شدم مسجدِ انتهای کوچه مراسمی دارد. روضهخوان از غریبی و درد، از کشیدن معجر و موی سوخته میگفت و من تنها قدمهایم را تند میکردم که زودتر به مقصد برسم. یک قدم از مسجد دور نشده بودم که با جملهای سرجایم میخکوب شدم. روضهخوان با گلوی گرفته و پر هقهقاش داد زد : ” دختر بچهی سه ساله سیلی زدن دارد؟ اصلا دختر بچه نه، بچهی سه ساله توانِ برهنه دویدن دارد؟ ” یادِ دخترم افتادم، اشک از چشمانم روان شد. جسمش نحیف و ظریف است. تحملِ درد ندارد، هربار موقع بازی که چوبهای خشک و تیزِ کوچه از کفشش رد میشد و پایَش را میخراشید با هزارجور قربان صدقه رفتن میتوانستم آرامَش کنم.” دختر سه ساله را باید نوازش کرد، موهایش را شانه کرد تا برای پدرش، خوب دلبری کند.” شیرین زبان خانه ارباب ای دریغ تلخی این سفر شکرش را گرفته بود¹