بانویِ آب
آفتاب، تازه غروب کرده بود. صدای گریهی نوزادی به گوش میرسید. مادرش سعی داشت او را آرام کند؛ اما خود بیقرارتر از کودکَش بود. دلش گواهیِ خوبی نمیداد. نگاهی به کودکش انداخت؛ گویا حتم داشت قرار است اتفاقی برای دلبندش بیفتد. با تاریک شدن هوا، کودک آرام گرفت و به خواب رفت. نه تشنه و نه گرسنه، تازه شیر خورده بود. مادر، کودک را در گهواره گذاشت. باز هم نگاهش کرد، از نگاه کردن به او سیر نمیشد. در راهی قدم گذاشته بود که میدانست اگر خدا بخواهد باید از مال و فرزند و همسرش بگذرد. این را در بین مسیر بارها از همسرش، حسین بن علی (ع)، شنیده بود. “چگونه میگذرد ؟! فرزندِ کوچکَش را که هنوز شیرخوار است و توان دفاع از خود ندارد، چگونه از دست میدهد؟ همسرش که نوهی پیامبر است و همدمِ روزها و شبهایش، چگونه او را تنها میگذارد ؟! چند روزی را در پریشانی گذراند. چند روزی سخت و طاقتفرسا. روزهای آخر، هم تشنه بود و هم مضطرب. لبهای کودکش از فرطِ تشنگی خشکیده و زخم شده بود. دیدنِ حال و روزِ کودک جگرش را میسوزاند، شیری نداشت تا او را سیراب کند. همسرش وارد خیمه شد. کودک را برداشت تا امان بگیرد از دشمن و جرعهای آب به او بنوشاند. نورِ کم سویی در دلِ مادر روشن شد. منتظر و آشفته در خیمه قدم میزد تا دلبندش، سیراب شده برگردد. کودک برنگشت اما سیراب شد!
با خونِ خود و تیری سه شعبه…