رفقا، زودتر از آنچه فکرش را میکردم؛ آمار سرهنگ را برایم درآوردند. میدانستم الان خبر متواری شدن من به گوشش رسیده؛ چند شب پاتق سرهنگ را زیر نظر داشتم. منتظر فرصت مناسب بودم تا درس فراموش نشدنی به او بدهم.
شب، از نیمه گذشته بود. سرهنگ مثل عادت هرشبش مست در راه برگشت به خانه بود. در گوشهای، در تاریکی کوچهای منتظرش ماندم. لحظه به لحظه او به من نزدیک میگشت: و صدای ضربان قلب من بلندتر.
سرهنگ در چند قدمی من بود. آرام به سمتش رفتم او حتی توان ایستادن نداشت. با انگشت اشاره به سینه من زد؛ تو دیگه کی هستی؟! من به چشمانش مستقیم نگاه کردم. او مرا نشناختهبود. بعد از سکوت من، بر سینهام کوبید: “می دونی من کی هستم؟” مشتش را در دست گرفتم گفتم: ” سرهنگ تو پستترین موجود روی زمین هستی.” لبخندی از سر غرور زدم و گفتم:"اشرف حالا تو میدونی من کی هستم؟” نگاهش، پر از تردید و ترس شده بود.
با صدای بلند فریاد زدم من علی هستم علی، علی پسر “دایه فاطمه” با شنیدن اسم من انگار او را برق گرفته باشد؛ صورتش مانند گچ سفید شد.با صدای بریده، بریده گفت: “ع ع ع عل ی"زبانش بند آمده بود انگار روح دیده بود. یقهاش را گرفتم، سرم را نزدیک گوشش بردم. بهت قول دادم یک روز هم آنجا نخواهم ماند.
به قولم عمل کردم سرهنگ اشرف، عجب! بوی خوبی میاد. اشرف، اشرف، بوبکش، جان من بوبکش، بوی حلواست؟ بعد شروع کردم به بو کشیدن سرهنگ با خندهای گفتم: ” اشرف بوی حلوای خودته؟”
قیافه اشرف دیدن داشت. صورتش خیس عرق شدهبود. به چشمانش خیره شدم. یقهاش را محکمتر فشار دادم به حدی که احساس خفگی میکرد. با جدیت تمام به او گفتم: اگر فردا در این شهر تو را ببینم، فردا شب خودم حلوای شب اولت را میپزم با یک وجب روغن حیوانی.
او را در حیرت و وحشت خودش رها کردم. حتی توان تکان خوردن نداشت. بعد به آرامی در تاریکی محو شدم. فردای آن روز دیگر خبر از سرهنگ نبود. آرامش شهر و ساکنانش تقریبا برگشتهبود. باز هم علی سکوت کرد. این بار دیگر دلیل سکوتش را نمی دانستم.
بعد از چند دقیقه گفت: “چند ماهی بیشتر به انقلاب سال ۱۳۵۷ نمانده بود. که فعالیت من و دوستانم در راه انقلاب آغاز شد.” با لبخند گفت: “من و امثال من قطرههای کوچکی بودیم که در هم غلتیدیم و موجی از دریای خروشان مردم شدیم.” و زمانی رسید که این دریا آنقدر طوفانی شد. که تخت و تاج ظلم و ظلمت را از جای کند.
آه! دخترم، نمیدانی چه روزگاری را سپری کردیم. با آمدن امام و پیروزی انقلاب آرزوی دیدن سید برایم دست یافتنیتر شده بود. هر روز تب اشتیاق دیدار من بالا و بالاتر میشد. راهی تهران در پی دیدار پیر و مراد و نجات دهنده خود شدم. بارها، بارها برای دیدار عازم این راه شدم. اما افسوس! هرگز میسر نشد.
قطرات اشک بر محاسن سفیدش میغلتید. و بر دستان لرزان پر از حسرت تکیه دادهشده بر عصا میچکید. اشک امانش نمیداد. انگار بغض فرو خورده، سالها حسرت دیدار در این لحظه شکسته شدهبود. بغضی که دوست نداشتم شاهد آن باشم. در آن لحظه من عاشقی را دیدم. که ذکر نفسش، نگاهش، روحش و کالبد جسمش سید روحالله بود.
و در آن ثانیهها و دقیقهها من پیرمردی پر از مردی و مردانگی را به نام علی دیدم. روحش شاد….