انتظار
29 فروردین 1399 توسط زهرا چايش
آرام و تنها گوشهای نشسته و به یک نقطه خیره شده بود. انگار در آن نقطه افکارش، کسی را جستجو میکرد. آنقدر در این حالت غرق شده بود که حضور من را هم احساس نمیکرد. کنارش نشستم. آرام دستم را روی شانهاش گذاشتم. سرش را بلند کرد و آهی از ته دل کشید. شروع کرد به حرفزدن. از خودش گفت. از اینکه چند وقتی است که پدرش را در یک صحنه تصادف از دست داده است. می گفت در این مدت، هر روز چشمم به در است که کی در باز شود و پدرم را دوباره ببینم. می گفت؛ چندین سال است که ما منتظر مولایمان هستیم. اما هیچ وقت معنای انتظار را به این خوبی درک نکرده ایم. ولی من امروز این معنا را با تمام وجودم درک کردم. حرفهای از ته دلش به دل من هم نشست. آهی کشیدم و گفتم:” مولای من! تو چقدر در بین منتظرانت غریب هستی!”