چندساعت مانده به پرواز
کاروان رفت، من ماندم تنها! با سر دردی تمام نشدنی ویک چمدانِ دسته بلند. گروه همه سوار اتوبوس شدند و من ایستاده نظارهگر رفتنشان بودم. اتوبوس رفت، من ماندم چند ساعت انتظار و هوای گرم و کلافه کننده! تا به خودم آمدم دیدم چمدان به دست در حال سوار شدن تاکسی هستم! سلام آقا! مستقیم حرم! از صبح حالم بد بود از شب قبل ۴ تامسکن خورده بودم تاثیری نداشت! دوای دردم فقط یک چیز بود!؟ *السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا* به حرم که رسیدم گرمم بود چمدانم را به امانتداری تحویل دادم. دو لیوان آب خوردم و به سمت صحن انقلاب به راه افتادم. چشمم که به گنبد طلا افتاد، گفتم “دوای دردم سلام” تمام شد، درد رفت، حس تنهایی و غربت رفت. من ماندم ومهربانی آقا و رواق حضرت زهراء(س)، به به! چه صفایی، نمای داخل رواق آدم را یاد مسجدنبی میاندازد. سکوت مطلق و نور و آرامش، چشمهایم را به یاد روزهای مدینه وپنجره های سمت بقیع، کوچهی هاشمی، گنبدخضراء که در ذهن داشتم میبندم. زمزمه میکردم، پنجرهی بقیع کجا و پنجره فولاد رضا(ع) کجا! آه غریب کربلا، غریب مدینه، غریب الغربا! دستی شانههایم را لمس کرد!؟ چشم که باز میکنم خادم رواق را میبینم! “خواهر گلم کلاس حرم شناسی داریم خوشحال میشیم بیاین” تازه به خودم آمدم میبینم رواق حضرت زهرا در مشهدم نه مدینه! چشمی گفتم و دنبالش راه افتادم، داخل رواق هر گوشهاش تقسیمبندی شده بود برای سوالات شرعی، حرم شناسی و… منم نشستم پای حرف خادم، از حرم و قسمتهای مختلف گفتند خدا خیرشان بدهد یک خورده اطلاعات ما را بالا بردند. بعد از حرم شناسی از رواق حضرت زهرا(س) به سمت رواق دارالحجه به راه افتادم، شلوغ بود. خانوادهها قسمتهای مختلف نشسته بودند، رو به دیوار دارالحجه به سمت قبله را برای نشستن انتخاب کردم. به زائرین نگاه میکردم؛ یک عده گریان، یک عده در حال دعا، یک عده مریض با نگاه نگران خانوادهها و احساس نیاز به نگاه پرمهر امام رضا (ع)، و بچههایی پراز نشاط و خنده درحال دویدن، چقدر ذوق میکردند. من هم از ذوق آنها خندهام گرفته بود، ولی مدام به خودم میگفتم نخندی دختر زشت است الان میگویند دیوانه است. غرق نگاه کردن شادی بچهها بودم، که صدای زیبایی به گوشم رسید دوتا خانم هندی با چندتا دختربچه، سرشان را به دیوار دارالحجه گذاشته بودند و باهم در وصف امام رضا(ع) همخوانی میکردند. من از همخوانی آنها فقط *مولا ایمام ریضا* را میفهمیدم. دانههای مروارید، از چشمهای مهربانشان جاری بود. چه حال خوبی، حالشان خریدنی بود.کم آوردم، خجالت کشیدم، من ایرانم و برای دیدار آقا بهانه میآورم!؟ هروقت هم که میآیم با هزارتادعا و آرزو میآیم. این مولا ایمام ریضا گفتن با زبان هندی چقدر حالم را دگرگون کرد. تاآخرنسشتم، گوش دادم و نگاه کردم به حال خوبشان، چیزی به اذان نمانده بود. همه داشتن آماده میشدند برای اقامه نماز جماعت، بعداز نماز و دعا و عرض ادب، وسلام دوباره و اجازه رفتن از آقا با دلتنگی فراوان و غرزدن به خودم که کاش میشد نرفت!؟ برای همیشه همین جا ماند. اما باید میرفتم…
پ.ن:امامان معصوم علیه السلام نیز همواره پیروان خود را به زیارت قبر خویش و دیگر امامان توصیه می کردند؛ چنانکه امام رضا علیه السلام در این باره می فرماید: «ما زارَنی اَحَد مِنْ اَوْلیایی عارِفاً بِحَقّی اِلّا شَفَّعْتُ لَهُ یوْم القیامَة؛ هیچ کس از دوستان من، مرا در حالی که به حق من معرفت دارد زیارت نکرد، مگر آنکه در روز قیامت از او شفاعت خواهم کرد». (حرّ عاملی، 1416 ق: ج 14: 552)