تو فقط شاد باش، بقیه ش بامن.
موهایش جوگندمی شده،ودستانش سیاه ازفروش زغال های مغازه اش! سرماه که میشودبایدچندقسط مختلف رابپردازد.صبح که طلوع میکندآغازیک دلگرمی دیگریست برای بازکردن مغازه اش ودیدن مشتریانش! مغازه کناری اش نان روغنی های خوشمزه ایی میپزد.تابستان که میشودازحرارت تنورنان روغنی همسایه نفسش تنگ میشوداما عرق ریختن برای روزی حلال رادوست میدارد. زمستان که شده سرمای استخوان سوزرسیده ومغازه اش زمهریرشده است! شکایت نمیکند،شکرمیکند…باخودش میگوید:عبادت ده جزء دارد نه تای آن کسب روزی حلال است..ودلش گرم میشود. خدا میبیند همین کافی ست!همه چیز درنظرش زیبامیشود! خواهرش میخواهدعروس شود،خرج خریدوجهیزیه و… پدرش مویی سفیدکرده وخسته است ازبازی های روزگار دستان پدرگاهی سردمیشود.حوصله اش نمیکشدبرای این کارهای بگیروببندعروسی های امروزی وخواهرش نبایدغصه این چیزهارابخورد…اوبایدخوشحال باشد! موهایش بیشترازهمیشه جوگندم می اندازدودستانش گرمترازهمیشه خواهرش رادرآغوش میکشدومی گوید: (توفقط شادباش ،تمامش بامن) صبح که میشود وکرکره مغازه اش که بالا می رود وبه توکل نام اعظم پروردگار بسم الله الرحمن الرحیم که می گوید… سلام خداست که براومیبارد… سلام قولامن رب الرحیم آنکس که درکسب روزی حلال برای خانواده اش تلاش میکندچنان مجاهد درراه خداست ومقامش نزدخداوندبسیاراست… حقا که آقارضابه شما می آید!!! ازهمان کودکی قدمش مبارک بودبرای خانواده وپدرعلاقه شدیدی به این فرزندمبارک داشت! امروزکه گرمای تنورهمسایه اورامیسوزاند…فردای قیامت آتش براوحرام باشد سرمای زمهریرکه به مغزاستخوانش رسیده..از زمهریر آخرت دورباشد ودستانش که سیاه میشوداز زغال…رویش سفید دردنیا وآخرت!! دعای صبح وشب خانواده اش اینگونه بدرقه ی راهش بود… ماشینش راکه تمام داراییش بود برای هزینه های جهیزیه فروخت ونگذاشت خم به ابروی خواهرش بیاید. اوباخدایش معامله میکردوخداهم هوایش راداشت …آنروزهای سخت دوستانش رهایش نکردند.وامی بدون سود برایش گرفتندومغازه اش راتوسعه داد…روزی اش چنان زیادشدکه ماشین بهتری خریدوپدرومادرش را که حالا خیالشان ازدخترشان راحت شده بود به سفرکربلا فرستاد…درحرم امن الهی مادر دعایش کردکه اوهم همسری پاکدامن نصیبش گرددواولادی چون خودش آقا…!!!