کازیوِه

​از چندین سال پیش که پیاده روی اربعین شکل گرفت؛ همیشه آرزویم این بود، که من نیز جز زائران سرزمین عشق باشم. اما سالها در پی هم سپری می‌شد و من همچنان از این زیارت، بی‌نصیب بودم. گاهی وقت‌‌ها از خودم ناامید می‌شدم.با خودم فکر می‌کردم‌؛ شاید من گناهکارم.… بیشتر »

 وقتی یک مادر بچه‌اش را خیلی دوست دارد وعاشق‌ش است او را بغل می‌کند وگاهی از شدت محبت وعلاقه او را در بغل فشار می‌دهد وگاهی وقت‌ها او را گاز می‌گیرد، هر چند ممکن است دردش بگیرد، این کار او از روی محبت است نه تنفر. بعضی وقت‌ها انسان کسی را که خیلی دوست… بیشتر »

هرروز چندین بار به گلدان‌های کوچکم سرمی‌زنم. از نور گیر اتاق با آفتاب، عشق بازی می‌کنند. و من با آنها! یک کاکتوس تپل و زیبادارم، که جوانه‌هایش گرد هستند؛ مثل خودش! آب کم می‌خورد. صبور و آرام است. می‌ترسم آنقدر که صبوری می‌کند یادم برود به او بگویم دوستش… بیشتر »

یادش بخیر، سال‌ها پیش که برای خریدلباس عیدبا مادر به بازار می‌رفتیم، لباس‌هایی را که خریده بودیم می‌پوشیدیم، وخوشحال وخندان منتظر تحویل سال نو بودیم، الان سال‌‌هاست که مادر دربین مانیست، و عید را بدون وجود مادر سپری می‌کنیم، یاد عزیزانی افتادم که امسال… بیشتر »

موهایش جوگندمی شده،ودستانش سیاه ازفروش زغال های مغازه اش! سرماه که میشودبایدچندقسط مختلف رابپردازد.صبح که طلوع میکندآغازیک دلگرمی دیگریست برای بازکردن مغازه اش ودیدن مشتریانش! مغازه کناری اش نان روغنی های خوشمزه ایی میپزد.تابستان که میشودازحرارت تنورنان… بیشتر »

سرش رو به آسمان و دستانش رها در باد! دامنش درمیان کمرش می‌چرخید. عروس شدن حس فوق‌العاده‌ی دخترکی بود که عمو هدیه تولدش، لباس عروس به تنش کرده بود. از همان کودکی از بازی با وسایل زندگی لذت می‌برد. یخچال کوچک صورتی رنگش را پر از میوه‌های قاچ شده می‌کرد که… بیشتر »