یتیم دراصل به معنای تنهاومفرداست واز یَتَمَ، یَتیَمُ، یُتماً، میباشد. و در افراد، انسان به انقطاع وجدایی کودک ازپدر… اشکش جاری شد،
+چی شده ؟چرا داری گریه میکنی؟
-نه چیزی نیست،چشمم سوخت کمی… +خب پس بریم سراغ بقیه مباحثهمون دیگه؟
-کودک بی پدر، طفل بی پدر… دیگرنتوانست جلوی خودش رابگیرد، زد زیرگریه!!
+ای وای دیوانه !چرا گریه میکنی؟؟
-کلاس چهارم بودم، من فقط ده سال داشتم که یتیم شدم!! بغلش کردم ،نمی توانستم حرفی بزنم! اصلا نمیدانستم بایدچه بگویم، کتاب را بستم.
-پدرم خیلی مهربان بود، همه دوستش داشتند، من خیلی تنهاشدم!! من هم بغض کردم،
+گفتم؛ بیاپدرمن هم مال تو!! خندیدیم. آشنایی مابرمیگشت به روز آزمون حوزه! بعدازاذان صبح، در خانه را که میبستم که سمت حوزه بروم، دیدم بامادرش داشتند ازکوچه ما رد میشدند، ازچادرش فهمیدم روبه حوزه میرود، سلام کردیم وباهم دوست شدیم! اولین دوست درهوای گرگ ومیش به سمت خانهی امام زمان عج!!! یک روز دربازاردیدمش، پرسیدم:
+جواب آزمون حوزه آمده؟قبول شدید؟
-نه فعلا نیامده، ان شاالله دوتایی همکلاس میشویم.
+من که با این تیپ قبول نمیشوم، اما شما خانومی ازتون می بارد، موفق باشید! آن روز فکرنمیکردم دوستی ما سالها تداوم پیداکند، حتی اسمش راهم نپرسیده بودم!! دوران کودکی سختی راگذرانده بود. یتیمی وترحم، بیش ازحد ناز و نوازش کردن، او را کمی خجالتی و زودرنج کرده بود. مومن ومعتقدبود، میگفت ازهمان دوران کودکی پوشیدگی وشرم وحیا را آموختهام! نمازمیخوانده و با احکام آشنا بوده است، حتی خواستگار روحانی داشته، وچادری بود.
حوزه را هم راحتتر ازمن قبول کردوبا درسها آشناتربود وبخاطرهمین شاید ذوق من برای درسها بیشتربودومباحثه که میکردیم من بیشتریادمیگرفتم. در آداب ومعاشرت بادیگران راحت نبود. شاید بخاطر همان خجالت کشیدنش بود. یا اینکه چون یتیم بوده ودیگران کارهایش را انجام میداند، توقع داشت توی حوزه هم دوستانش کارش راانجام دهند.
من که خودم غرور داشتم واخلاقم فرق داشت زیربار نمیرفتم، او را وادار میکردم که خودش برودتبلیغات ونامهی تبلیغ بگیرد، برای خریدخودش حساب کند، توی تاکسی، حتی توی حوزه خودمان… کم کم راه افتاد ودوتایی برای تبلیغ روستا میرفتیم، من برای بچه هاو او برای مادران احکام میگفت، زوج تبلیغی خوبی شدیم. من سخنرانیام خوب بود، او احکام گفتنش!!
اردو که میبردند میگفت؛ “اگه تومیری منم میام"، خیلی به من وابسته شده بود!! گاهی از اوفاصله میگرفتم، ناراحت میشد ولی برایش خوب بود. حالا که به هم میرسیم میگوید: این استقلال و معاشرتم را ازتودارم. رازها، درد دلها، خواستگارآمدنها، شادی وغم را برای هم میگفتیم. تنها دوستی که سرعقدم باخوشحالی کنارم بود!! خانه مادرم بودم، که آمد.!
-"یه چیزی میخوام بگم.”
+گو جان به لب شدم.
-"برادریکی ازهمکلاسیهامون ازم خواستگاری کرده!!”
+کی؟کجا؟چطور؟…؟ وهمینطور سوال میکردم وباخوشحالی جواب میشنیدم… خداوندمتعال درباره ازدواج بایتیمان سفارش می کندکه رفتارعادلانهای داشته باشید: واگرمیترسیدکه به هنگام ازدواج بادختران یتیم عدالت را رعایت نکنید، از ازدواج با آنان چشم پوشی کنیدوبا زنان پاک دیگرازدواج نمایید… نگرانش بودم، یعنی میتواند خوشبختش کند؟
روحیه حساس دوستم رامیشناختم وازسفارش خداونددرباره ازدواج با یتیمان شنیده بودم، دلم میخواست زودتر داماد راببینم بااینکه خانوادهاش رامیشناختم، خواهرش دوست امام زمانی ما بود، همکلاسی حوزوی ما، اما واسطه ازدواج نگاه ناگهان برادرش درآیینهی جلو به صندلی عقب بود وعاشق شدن دریک نگاه!!! وخداوند سبب ساز این وصلت.. با اینکه درشهردیگری بعدازازدواج ساکن بودم. خودم رابرای لحظه عقدش رساندم همراه همسرم آمدم! ازقضا داماد دوست همسرم بود، وحسابی قندتوی دلمان آب شد، که خدا را شکرهمسرش مردصالحیست!
-باز داری باگوشیت به کی پیام میدی من که اینجام؟
+پیام نمیدم.
-پس چیکارمیکنی؟
+قصه مینویسم!
-قصه؟قصه چی؟
+قصه زندگی تو!!