مگر علی حجت خدا نبود؟
وارد شهر شدم. سنگینیِ فضا را به خوبی حس میکردم؛ گویا از در و دیوارش صدای درد و ناله به گوش میرسید. اندکی جلوتر رفتم، کمی آنطرفتر صدای مبهمی به گوشم میرسید که از شخصی به نام علی سخن میگفتند از لحن صحبتهایشان واضح بود که خلیفه بردن نامِ این شخص را منع کرده است.
نزدیک مسجد زیر درختی تنومند نشستم تا خستگیِ راه را از شانههایم خالی کنم، مشغول فکر کردن به همان شخص بودم که صدایی لرزان اما دلنشین رشته افکارم را گسیخت.
_اشهد أنّ علیاً ولی الله اشهد أنّ علیاً حجة الله به طرفش دویدم، پرسیدم :
+ ولی خدا؟ حجت خدا؟ به کدام علی گواهی میدهی؟
_امیرِ مؤمنان علی علیه السلام
+ نمیشناسم!
_ همان شخصی که عدالتش زبانزد خاص و عام است.
+نمیشناسم، میشود بیشتر توضیح دهی؟! …
_ همان شخصی که حقش را غصب نمودند، همهی وجود و آرامشش٬ زهرایش، را جلوی چشمانش به آتش کشیدند. همان امیری که همدم تنهاییهایش چاه بود و نخلستان همان خیبرشکنی که بعد از زهرایش، زورِبازویش در شمشیر به اجبار غلاف شد همان یاوری که یکدم از حال یتیمان بیخبر نبود …
+چه مرد نیکو سرشتی است این علی، مشتاق شدم ایشان را ملاقات کنم؛ حال بگو ببینم کجا میتوانم به دیدارش بروم؟
_چند روزی است که به ضربِ شمشیر با این جهان وداع کرده است.
+کشته شده است؟ مگر میشود؟ چگونه میشود علی را بشناسی اما او را بکشی؟
_در معامله با زنی زیبارو و شیطان صفت
+ غیر ممکن است … این جماعت که ستمها کشیدهاند و ظلمها دیدهاند چگونه مقابل چنین انسان نیکوسرشتی ایستادند حتی اگر پای زنی زیبا در میان باشد؟…
_جماعتِ کوفی و کوفی صفتان عادت دارند هر که را که خوب است و میتواند غمخوارشان باشد، مشکلاتشان را حلوفصل نماید از سر راه بردارند و قومی نالایق را بر جای آنان بنشانند، گویا این مردم تحمل عدالتِ علی را نداشتند …
+کاش علی را زودتر شناخته بودم تا به دیدارش میرفتم و به یاریاش میشتافتم …
_دنیا یک علی به همهی ما بدهکار است.