زبان سرخ
حرفی زده بودم که کسی نشنیده بود تاناراحت شودو یا به او بربخورد! اما من حرف را زده بودم وخودم میدانستم که چه گفتهام و قصد و نیتم از بیانش چه بود! به سراغم آمد آن حرف مثل سیم خاردار گرداگرد سرم پیچید.
انقدر اذیتم کرد که بلند شدم وضو گرفتم وبرسجاده نشستم وباخودم گفتم “الهی العفو، استغفرالله ربی واتوب الیه” دیدم دلم آرام نمیشود.
چرا باید حرفی که طرف حسابش اصلا خبر نداشت مرا اینقدر بی تاب میکرد؟ یک آن ازخودم بدم آمد. دلم میخواست فرار کنم به جاییکه دیگرخودم رانبینم! امامقصرزبانم بود!
یادحدیثی افتادم که مضمونش این بود اهل جهنم از زبانشان جهنمی شدند! وای برمن! بازهم آن سیمهای خاردار آمدند دورسرم پیچیدند و کلافهام کردند. آرام قرارم را ربوده بود… استغفارهم مرا ارام نکرد… لباس هایم راعوض کردم؛ شنیده بودم لباسها انرژیهایی دارندخوب یا بد؛ که برای سلامت روح به تعویض وشستن لباس بادست سفارش شدهایم که البته با این ماشینهای لباسشویی توفیق ازما سلب شدهاست.
دوباره برسجاده نشستم وشروع کردم به واگویه کردن! خودم را سرزنش میکردم که یاد یونس نبی افتادم! چه حالی داشته!
و شروع کردم به ذکر یونسیه: لا اله الا انت، سبحانک انی کنت من الظالمین