کمک به دیگران
چند روز پیش با مادرم، طبق قرار ماهیانه به خرید رفتیم تا آذوقهها و وسایلی را که لازم داشتیم خریداری کنیم. در حال خرید بودم، که صدای پیرمردی به گوشم رسید! آقا این بسته نان چقدر؟ فروشنده با حالت عصبانیت گفت: دو هزار تومان! پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی همین اندازه پول دارم!؟ در آن لحظه توقع شنیدن هر جوابی داشتم به جز اینکه شنیدم!؛ نه، نمیشه!!
پیرمرد مظلومانه با غروری شکسته بستهی نان را سرجایش گذاشت و از فروشگاه خارج شد! درونم چیزی شکست…با تعجب از برخورد فروشنده به مادرم نگاه کردم!؟ از نگاه غمگین مادرم فهمیدم او هم به چیزی که من فکر میکنم، فکر میکند! یه لحظه به خودم آمدم، باید یک کاری انجام میدادم؟ این مبلغ برای من ناچیز بود اما برای پیرمرد! انگار تمام دنیا بود! به مادرم گفتم: مادر جون تا دور نشده این بسته نان را بهش برسانم! پولش را حساب کردم و از فروشگاه خارج شدم.
پیرمرد با دیدن نان دستم به اندازهای خوشحال شده بود که انگار همهی دنیا را به او داده باشند! چه حس قشنگی بود… خوشحال بودم که توانستهام کوچکترین کمکی را در حق کسی انجام دادهام…
پ.ن: و به [پاس] دوستی [خدا] بینوا و یتیم و اسیر را خوراک میدهند. “ما برای خشنودی خدا است که به شما خوراک میخورانیم و پاداش و سپاسی از شما نمیخواهیم” سوره ی انسان آیه ی ۹_۸