قربان و چشمهای منتظر
نگاه خیره و پرازشوقش به تلویزیون کوچک قدیمی گره خورده بود! با ذوق کودکانهاش گفت؛ “آخ جون مامان فردا عیده، مامان فردا گوشت میخوریم!؟” مادر با آه بلندی گفت: آره عزیزدلم. دخترک شب با امید به فردا خوابش برد.
صبح زود بلند شد. دوید دم درخونه! نشست، چشماش رو گرد کرد به سمت اول کوچه ومنتظرماند! ماشین اول که آمد!؟ دخترک پاشد، نگاه کرد؟ اماخبری نبود! آخه هرسال همین موقع یک آقای برای این محله گوشت قربانی می آورد. خسته شد، خوابش گرفته بود. ولی بالاخره ماشین آمد.
بادستهای کوچکش سهمشان را گرفت و دوید سمت حیاط و با صدای بلند میگفت؛ مامان، مامان گرفتم! باخوشحالی و ذوق بی پایانش گوشت را به مادرش داد. مادر با چشمهای پر از اشک و لبخند تلخش گفت؛ دست دخترگلم درد نکنه دستهای کوچک دخترشو بوسید. باصدای بغض آلود سربه آسمان گرفت و گفت؛ *خدایا! شکرت….*
پ.ن:«وَ كَانَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ وَ أَبُو جَعْفَرٍ (ع) يَتَصَدَّقَانِ بِثُلُثٍ عَلَى جِيرَانِهِمْ وَ بِثُلُثٍ عَلَى السُّؤَّالِ وَ بِثُلُثٍ يُمْسِكَانِهِ لِأَهْلِ الْبَيْت».
عليّ بن الحسين و ابو جعفر عليهما السّلام ثلث قربانى را صدقه همسايگان و ثلث ديگر را صدقه سائلان مي ساختند و ثلث سوم را براى خانواده نگاه مي داشتند. من لا يحضره الفقيه، ج2، ص: 493