وقتی بابا از سفر میآید
هر وقت بابا از سفر میآمد قبل از همه میرفتم در را باز میکردم. بابا با آب و تاب میگفت: “بابایی چشماتو ببند و دستاتو باز کن!” آن وقت گلسرهای قشنگی را که آورده بود در دستان کوچک من میگذاشت و من را بغل میکرد و میبوسید. من هم لِیلِی کنان و خوشحال میرفتم پیش مادرم. مادر آنها را به موهایم میزد و میگفت: “مثل فرشتهها شدی.”
آن روزها حس و حال سه سالهی کربلا را درک نمیکردم. فرشتهی سه سالهای که در این روزها خیلی زجر کشید؛ از غم دوری بابا. او منتظر بابا بود اما دیگر گلسر نمیخواست.
“بابا! دیگر شانه نمیخواهم برایم بیاوری. زیرا مویی نمانده که شانهاش کنم از بس که نامردها گیسویم را کشیدهاند. عمه و کودکان را با تازیانه کتک زدند. کودکان را بر روی خار و خاشاک کشیدهاند. گوشواره از گوشهایمان دزدیدهاند.
بابا! من فقط خودت را میخواهم که بیایی. اینجا خیلی بیکس وتنهایم. بیا و سر زخمی وخونینت را روی پاهای کبود من بگذار تا آرام بگیرم.
بابا! من نمیتوانم تورا اینجا تنها بگذارم، بیا و من را هم با خودت ببر…”