ایمان چشمانت مرا بیدار کرد
دائم دراین فکر بودم که چرا ظهور نمیکنی!؟
اما این را نمیدانستم که غیبت طولانی شما به خاطر نداشتن یار وکمی سربازانت است. خیلی دیر متوجه شدم که من هم میتوانم یکی از سربازانت باشم. با خودم گفتم “ماهی را هروقت ازآب بگیری تازه است” دانستم حالا هم دیر نشده اگر شروع کنم، مگر نه اینکه شما هم مثل جدت حسین، درس آزادی و آزادگی به سربازانت میدهی. وقتی حُر لحظات آخر صدای *هل من ناصَِر ینصُرنی* امام زمان خود را شنید بر اسب خود تازیانه زد که زودتر به امامش بپیوندد. حر هنوز مدهوش خود بود که حسین (علیهالسلام) آغوش خود را به روی او گشود، ومهربانی خویش را نثار او کرد. حر هنوز باور نکرده بود که عاشق شده است، هنوز باور نکرده بود که سرافراز شدهاست. سرشکسته و سر به زیر پیش رفت و گفت “ایمان چشمانت مرا بیدار کرد من از این لحظه شاگرد مکتب توام، تادیروز هیچ ارزشی نداشتم اما امروز با ارزش شدم وهویت پیدا کردم، میخواهم خاک پای تو باشم نه خاری درچشم طفلان تو” حر تا آخرین لحظه عمر در رکاب امامش جنگید و در راه او به شهادت رسید، و حر زمان نام گرفت.
من هم میخواهم در رکابت با افتخار به شهادت برسم، تا در روز قیامت که هریک از ائمه که عدهای را شفاعت میکنند، تا امام حسین(علیهالسلام) به خاطر *سرباز فرزندش مهدی* بودنم مرا مورد شفاعت قرار دهد. ان شاءالله
پ.ن:
قطعه گمشدهای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم ویکی کم است
این همه آب که جاری است نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است