روزهای بی قراری
روزهای بغض آلود، پشت سرهم در گذر است.گاهی از دلتنگی می بارد و گاهی آفتابی است. حال خوبی ندارد و مدام در تلاطم است. دیگر هیچ کس نمی تواند حالش را خوب کند. چقدر شبیه حال دل من است، هوای دلم مه آلود و شرجی شده و تنفس در این هوا برایم غیر قابل تحمل و سخت است.
از بلا تکلیفی روزگار به تنگ آمده ام و سال هاست در کوچه پس کوچه های پر هیاهو و شلوغ دنیا به دنبال تو می گردم. یابن الحسن! در این روزهای بی قراری ذکر لبم، اللهم عجل لولیک الفرج شده است.
تنها امیدم به وعده حتمی خداست، به حدیثی که در آن ذکر شده: «ان الارض لا تخلو من حجة الي يوم القيامة» زمین تا روز قیامت از حجت الهی خالی نمی ماند.¹
یوسف زهرا! بیا و قدم بر دلهایمان بگذار تو صاحبخانه باشی و من مستاجر. بیا و در این فصل بهار، دلهایمان را بهاری کن تا صاحبخانه همیشگی دلهایمان باشی.
اللهم عجل لولیک الفرج
¹.(کمال الدین و کامل النعمه،ص۵۶۷).
بهر پناه آمدهام
چند ساعتی است میزان دلتنگی خونم بالا زده. وقتی متوجه شدم این میزان از حد طبیعی بالاتر است، تصمیم گرفتم دلم را برای چکاب به دست دکتری ماهر بسپارم. از شرمساریِ دقیق مصرف نکردن تجویزهای قبلی، سرم را پایین انداخته بودم. فقط گفتم: بیپناهم، بهر پناه آمدهام، پناهم میدهید؟! ندایی از درونم پاسخ داد: مگر در پناه نیستی؟! این تویی که گاهی زیر سقف پناهگاه بودن را فراموش میکنی؛ دارو را داری، اما در مصرفش کوتاهی میکنی. اما دکترت به حدی بخشنده است که باز هم ویزیتت میکند. اما تجویز همان تجویز قبلی است: «براى تعجيل در فرج بسيار دعا كنيد، كه فرج من، فرج شما نيز هست.»
?كمال الدّين ، ص 485 .
الهی بحق قلب زینب صبور ?عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج?
تورامن چشم در راهم شباهنگام...
هرروز چندین بار به گلدانهای کوچکم سرمیزنم.
از نور گیر اتاق با آفتاب، عشق بازی میکنند. و من با آنها!
یک کاکتوس تپل و زیبادارم، که جوانههایش گرد هستند؛ مثل خودش! آب کم میخورد. صبور و آرام است. میترسم آنقدر که صبوری میکند یادم برود به او بگویم دوستش دارم! چندباری خارهایش دستم را زخم کرده. شیطنتهایش هم مرا عاشق میکند.
کاکتوس دیگرم خیلی قد کشیده. او از نوع دیگریست. انگار دست درآورده باشد، جوانههایش هم کشیدهاند. بابالنگ دراز صدایش میکنم.
دختر نازنین خانهام؛ گل ناز است. از اسمش معلوم است چقدر ناز دارد. دیر به او سر بزنم پژمرده میشود. قهر میکند و برگهایش را تامیزند که من بفهمم قهر است. و من نازش را میکشم و برایش حرف میزنم و دلجویی میکنم. انگار این بار خیلی از دستم عصبانی بوده که چند شاخهاش نرم شده و افتاده. نازک نارنجی بودن زیاد هم خوب نیست. باید سفارش میکردم وقتی که نیستم، کسی نازش را بخرد.
دو گلدان کوچک دارم که دوقلو هستند. یاسهای دوقلو قرار شده کمی که رشدکردند، به دیوار حیاط قد بکشند و عطر یاس بپاشند و دلبری کنند. تا شبهای چهارده که میشود و ماه کامل، بوی یاس ما را عاشق و دیوانه کند.
رزماری را تک گذاشتم. خیلی مغرور است. خودش رامیگیرد. حقش است که ازبقیه جدا باشد. غرورش را دوست دارم. دختر باید مغرور باشد؛ اینکه خواص دارویی هم دارد.
گل سرخ قلب تپنده خانهی من است. آنقدر دوستش دارم که ویژه به اوسرمیزنم. تافته جدابافته است. برایش حرف میزنم وشعر میخوانم.
امروز مثل همیشه به اتاقی رفتم که گلها در آنجا خودنمایی میکنند و حمام آفتاب میگیرند؛ و بعد آبی به رگ و ریشه خود میرسانند. قلبم تندتند میزد. چشمانم از شوق برق زد و ناخداگاه صلوات فرستادم.
اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم،
کم مانده بود خودم از ذوق چشمش بزنم. برایش اسفند دود کردم. خیالم که راحت شد چشم نمیخورد، صدازدم: “گل سرخ من گل داده!”
عکس گرفتم و برای خواهرم و دوستانم ارسال کردم و حسابی صفاکردم. به گمانم رزماری حسادتش گل کرده بود. دوتا برگ سبز کوچک بیرون زده بود.
مثل مادری بیقرار بودم! مثل باغبانی مسرور! مراقبتهایم نتیجه داد. گل دادنش نشان از محبت و توجهایی بود که از اهل خانه گرفته بود.
روز میلاد مهدی موعود نزدیک است. چه خوب است هدیهاش کنم به آقایم! غنچه دیگری هم در آن دارد. به گمانم آنروز شکوفا شود؛ و من ناز قدمهای مهدی جان گلهایم را توی حیاط میچینم و دعای فرج زمزمه میکنم. چه گل زیبایی که مرا یاد مولایم انداخت.
مولای من! چه خوشحال میشوی وقتی بچه شیعهها گل میکنند. وقتی همه جا نام شیعه را عطر افشانی میکنند.
چقدر از شکوفا شدن ما به شعف می آیید. چند بار ناز ما را خریدهایید و از ناامیدی ما رنجورشدهایید؟
وقتی مغرورمیشویم، وقتی باغرور نام شیعه را یدک میکشیم، نگاهمان کردهای؟
وقتی باخطاهایمان خارمیشویم در دستانتان باز هم ما را دوست دارید!؟
مولاجان! وقتی ما رشد کردیم به حیاتی دیگر میبرید و زنده میکنید با دَم مسیحاییتان؟
حتی اگر کاکتوس شده باشیم؛ مولایمان از دیدن رشد کردنمان به وجد می آیید!!
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
✍به قلم: #الف_ناصریپور
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://kazive.kowsarblog.ir/تورامن-چشم-در-راهم-شباهنگام
?? @kazive ??
هر چه خدا خواست همان میشود
شب دوازدهم فروردین برادرم از مغازه که برگشت با تعجب گفت:« آجی، مثل اینکه فردا مردم میخوان سیزده بدر برن بیرون!» گفتم:« چی!! بیرون!! تو این وضعیت؟!» گفت:«آره کلی از مغازهها نوشابه و مرغ و … خریدن» صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم آسمان نمنم دانههای مرواریدش را پایین میریزد. به یک ساعت نکشید که صدای رعد چنان بلند شد که حس میکردم، هر لحظه سقف خانه روی سرم فرو بریزد. از صدای رعد و شدت ریزش باران خندهام گرفت.به برادرم گفتم:«این مردم برای یه لذت کوتاه، حاضرن حتی سلامتی خودشونو به خطر بندازن، ولی خدای رحمان طور دیگهای مصلحت دونسته. آخه حتی اگه وجود ویروس تو منطقه ما یه احتمال باشه، مگه نباید برای دفع خطر احتمالی هم دقت کرد» وقتی سردی هوا و رعد و برق شدت گرفت، یاد این آیه از قرآن کریم افتادم که: «َعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ» «چه بسیار شود که چیزی را مکروه شمارید ولی به حقیقت خیر و صلاح شما در آن بوده، و چه بسیار شود چیزی را دوست دارید و در واقع شرّ و فساد شما در آن است» ?قرآن کریم،بقره/۲۱۶
امتداد نور
زمانی که راهی سرزمین نور میشدم مدام نجوای شهدایی در گوشم زمزمه میشد، نجوایی که پر از شوق اشتیاق از فراق همه خواستنیهای دنیا را داشت. البته برای آنان که دنیا را پلکانی دیدند و به نفس مطمئنه رسیدند و مطمئن شدند که دنیا مثل تونل است درست شبیه همان تونلی که برای رسیدن به وادی معرفت، سرزمین عباسها پشت سر می گذاشتم. تاریکی و بعد نور، تاریکی و بعد نور. امتداد تاریکی و امتداد نور پیوسته منقطع میشد و من چشم در چشم نور و ظلمت ثانیه ای را مهمان میشدم.
چند لحظه ای قلم را بر کاغذ می گذارم ذهنم در هجمه ای از کلمات مات و مبهوت مانده، بنویسم یا نه؟
بسم رب الشهدا شروع می کنم
حال که قلم از تو میخواهد بنویسد ناگزیر حجم تاریکی را کنار میزند و بر نور جولان میدهد. گرچه واژگانی که لایق از تو گفتن در روز تولدت باشد نیافتم چرا که دستها و سرهای جدا شده خود شاهنامه ایست که از شما نقل می کند. خیلی ها امروز در عرش مهمان شما هستند از سلیمانی ها تا مدافعان حرم و همگی مصداق عند ربهم یرزقون شدند. چرا که میخواستند این نور امتداد پیدا کند و ما فراموش شدگان ظلمت درون خویش نشویم.
دلم را به لحظه های استجابت شعبان گره می زنم و دخیل عشق می بندم. شاید نگاهی شبیه حُر به ظلمتکده درون من نیز راه یابد.
می شود مرا هم جرعه ای مهمان نور کنی؟
می شود مرا هم برسانی به آنان که غرق در شناخت خویشتن خویش بودند چرا که آنان فهمیدند معنای من عرف نفسه فقد عرف ربه را…
جرعه جرعه معرفت را نوشیدند و لحظه لحظه شان برای محبوب شد. چرا که راه تو را خوب فهمیدند.
مگر میشود مهمانی نگاهم را رد کنی؟ مگر میشود قلبی را که عطش وصال دارد را به معشوق نرسانی؟
من همچنان در آستانت اشکهایم را دخیل می بندم….
مهمان ناخواده کوید19
یادش بخیر، سالها پیش که برای خریدلباس عیدبا مادر به بازار میرفتیم، لباسهایی را که خریده بودیم میپوشیدیم، وخوشحال وخندان منتظر تحویل سال نو بودیم، الان سالهاست که مادر دربین مانیست، و عید را بدون وجود مادر سپری میکنیم، یاد عزیزانی افتادم که امسال منتظر بودند که با پدر و مادر برای خرید عید بروند، اما مهمانی ناخوانده، کوید19 همان کرونای معروف این اجازه را به آنها نداد، پدر، مادر یا خواهر و برادری را از دست دادهاند، عیدی که می توانست برای آنها بهترین باشد به یک خاطره غمانگیز تبدیل شد
امروز با وجود اینکه، این بیماری جان خیلی از هموطنانمان را گرفته، بعضی به مسافرت خود ادامه میدهند، واین ویروس را به شهرهای دیگر منتقل میکنند، و حرف مسئولین، دکتر وپرستاران را نشنیده میگیرند، شاید امثال آنها بودند که با رعایت نکردن اصول بهداشتی وانتقال این بیماری به دیگران باعث شدند که عزیزانی پدر ومادر خود را ازدست بدهند.
یاد وخاطره این عزیزان را گرامی میداریم، وآرزوی سلامتی میکنیم برای همه ی ملت ایران.
مرگ برگ آمریکا !!!
یادم می آیدوقتی کوچکتربودم بامادرم که راهپیمایی میرفتم صدایی میشنیدم که همه باهم وبامشت گره کرده میگفتن :مرگ برگ آمریکا !!!
نمیفهمیدم مرگ وبرگ چه ربطی به آمریکا دارد؟ سوال هم نمی پرسیدم چون دلم میخواست فقط دادبزنم ومرگ وبرگ را برسرآمریکا بریزم !
مدرسه که رفتم فهمیدم اصلا برگی درکارنبوده این فقط مرگ است که برسرآمریکا فرود میآید وبامشتهای گره کرده ما نثارش میشود!
اما این بار بعد سالها این سوال را از خودم پرسیدم چرا مرگ برآمریکا؟
هرکسی چیزی میگفت؛ یکی گفت:خب آرمانهای مارا زیرپاگذاشتن وبه مقدسات ما توهین میکنند!!
یکی گفت:سیاستمداران آمریکایی آنقدرکثیفند که به مردم کشورخودشان هم ظلم میکنند!
دیگری شاید توضیحش بهتربود، اوبرایم شرح داد: بیشترین تعداد کارتن خوابها وفقرای جهان مال آمریکاست!
بیشترین زندانیها، بیشترین اسلحه کشیها وقتلهای خیابانی وحتی بیشترین میزان بدهکاری جهان هم مال آمریکاست!
گفتم “خب به ماچه؟ چرا ما مرگ بر آمریکا میکنیم؟ مردم خودشان باید مثل ما انقلاب کنند وبرعلیه ظلم بپاخیزند؟”
توضیح داد: “کشوری که خودش دچارفروپاشیست، برای تک تک کشورهای جهان برنامه ریزی میکنه تاهرطور شده هیچ حرکت اصلاحی درهیچ جای جهان صورت نگیره. مراکز و انستیتوهای بزرگ باهزاران متفکردارند فقط برای به آشوب کشیدن کشورها!!!هیچ کشوری نیست که توش آشوب وفسادی به وجود بیاد وارتباطی به مراکز تصمیم سازآمریکایی نداشته باشهد!واتفاقا بیشترین ظلم ها وکشتارها رو هم نسبت به کشورما ایران همین آمریکایی ها انجام دادن!!”
گفتم : بابا تسلیم !!
مرگ برآمریکااااااا
خندیدوگفت: “اونا میدونن برای اینکه بتونن قلب وذهن وثروتهای جامعه ی ماروچپاول کنن حتما باید عشق نسبت به آمریکا رو توی قلب جوانان ونوجوانان ما پرورش بدن برای همین مجموعه ی بزرگ رسانههای جهانی تلاش میکنن تاکسی ذره ای ازخیانت های آمریکایی ها حرفی نزنه! فقط بگن بله آمریکا گل وبلبل هست! هرجا تروریستی باشه حتما حمایت های آمریکایی هاپشتش هست.”
کمی مکث کرد.منم بهش گفتم “توی عراق وسوریه وافغانستان وپاکستان وبحرین ولبنان و مصر و میانمارو هرجایی که خونی ریخته میشه، پولا و اسلحه های آمریکایی دیده میشه حق باشماست بعداین کشورمیخواد برای ما آزادی بیاره؟ امنیت بیاره؟
با ارامش سری تکان دادوگفت “آفرین چه زود نتیجه گرفتی!”
تصمیم گرفتم امسال 22بهمن برای دانش آموزای خودم این خاطره رو تعریف کنم وباهم مرگ برآمریکا رو باتمام وجود فریادبزنیم!
علی آقا پلنگ
قسمت اول
پیرمرد صورت نورانی داشت با چشمان میشی رنگ و پر از حیا. سرش پایین بود و با صدای پر از مهر از خاطرات گمشده در تاریخ روزگار زندگیش با حسرت! سخن میگفت. از “امام” برایم حرف میزد با شور و مدام تکرار میکرد “حضرت امام“، رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (ره) را خیلی زیاد دوست داشت.
پرسیدم چرا اینقدر امام را دوست داری؟ در جواب دستان پیر سالخوردهاش را درهم گره زد. با صدای بلندی آهی! کشید و گفت:” ای جوانی!”
بعد ادامه داد:"دخترم تمام زندگیم رو مدیون حضرت آقا هستم. زمانی که جوان بودم، مدام به فکر خوردن مشروب و سیگار کشیدن و تفریح و خوشگذرانی بودم. اما احترام به خانمها برایم مهم بود و این امر یک اصل بزرگ در کل زندگیم بود و اجازه نمی دادم کسی به زنها نگاه چپ بکند. خیلی پر از شر و شور بودم همه مرا به علی پلنگ میشناختند. در آن زمان آدم شر و خطرناکی بودم. کسی جرات نگاه کردن به من را نداشت از بس که همه از من میترسیدند.
یک روز با یکی از دوستانم برای دیدن فیلم به سینما رفته بودم. در ردیف جلوی ما یک مامور ساواک نشسته بود. و دختری خانمی در صندلی جلوتر بود. و مامور درحالی که مست بود، دخترخانم را اذیت میکرد. به غیرتم برخورد. بلند شدم با صدای بلند گفتم مردک بیغیرت! اینجا در این شهر کسی اجازه نداره نگاه بدی به خانمها بیندازه، چه برسد به اینکه ایجاد مزاحمت بکنه.
دوستم امیر دستم را گرفته بود و مدام میگفت:” علی نکن! این مامور ساواکه نکن علی تمامش کن.”
ادامه دارد….
نگین سلیمان
دست های بریده و بدن های قطعه قطعه شده، این ها را بارها در روضه ها و مقاتل شنیده و خوانده بودم. اما در واقعیت یا در قاب تصویر هیچ گاه توان دیدن و تماشای آنرا در خود نمی دیدم. تا همین چند روز پیش. سحرگاه برای خواندن نماز صبح بیدار شده بودم. حال غریبی داشتم. آرام و قرار نداشتم. بعد از نماز تصمیم گرفتم وارد فضای مجازی بشوم و گروه دوستانهمان را باز کنم تا از احوال دوستان با خبر شوم که در آن سکوت بین الطلوعین، چشم هایم چیزی را دید که آرزو کردم کاش دروغ باشد.
دست هایم حرکتی نداشت که جملهای تایپ کنم تا از صحت و سقم قضیه مطمئن شوم. شوک بدی بود. چشم های نگران و مضطربم هنوز به صفحه گوشی بود. به هر سختی بود کلمه ایی نوشتم: “نه تو رو خدا!!"
دو نفری جوابم را دادند. یکیشان میگفت:” ان شاء الله راست نیست.” آن یکی میگفت “بذار برم تو سایت ببینم!” به دقیقه نکشید که گفتند خبر تایید شده. اشک هایم که تا الان مروارید وار بر روی گونه هایم می غلتیدند؛ گوی سبقت را از هم می ربودند؛ و با شتابی که کمتر دیده بودم جاری می شدند. بیصدا می گرستیم که کسی را بیخواب نکنم. نفس هایم به شماره افتاده بود. قلبم تحمل این داغ بزرگ را نداشت. حالا دیگر دوستم بیدار شده بود. علت گریه هایم را پرسید. با اشک و صدایی گرفته گفتم: یار رهبر شهید شد."
هنوز باورمان نمیشد. دوستان میگفتند شبکه خبر زیر نویس کرده است. با هول و ولا تلویزیون را که روی شبکه یک بود روشن کردیم. سخنرانی دعای ندبه بود و سخنران داشت از سردار می گفت. او نیز برایش سخت بود تا در سخنرانیاش از شهید شدن حاج قاسم بگوید. اشک هایم سعی داشتند آبی باشند بر روی آتش دلم. مداحی که شروع شد، مداح نیز دائم از او می گفت و همهی مردم گریه می کردند. تصویربردار گاه گاهی عکسهای سردار که بر روی صفحه گوشی حاضرین در جلسه نقش بسته بود را شکار می کرد و حال دل ما را خرابتر می کرد. دعای ندبهی متفاوت آن هفته تمام شد. اما من هنوز روبروی قاب شیشهای بودم و کلیپ هایی که از سردار پخش می شد را می دیدم. زمان دستم نبود. اشکهایم قصد نداشتند بند بیایند. نزدیک ظهر شده بود و چشمهایم از فرط گریه دیگر باز نمی شد. سرم به شدت درد می کرد. مسکنی خوردم و با هر مشقتی بود وارد اتاق شدم تا کمی چشم هایم را ببندم. تا اذان ظهر یک ساعتی مانده بود. انگار کنترل همه چیز از دستم خارج شده بود. به خودم که می آمدم دیدم وارد فضای مجازی شدهام. ناخودآگاه دیدم آنچه را که تاب و توانش را نداشتم. تصویر انگشت و انگشتری. روضه ی مجسم اباعبدالله علیه السلام. بدن های تکه تکه شده و دست های بریده و روضه مجسم ابوالفضل العباس علیه السلام. بغض سنگینی که از صبح خود را حبس کرده بود شکست. هق هقم بلند شده بود. گریستم به یاد خواهر رنج کشیدهی دشت کربلا؛ به یاد زینب کبری سلام الله علیها. برای دل حضرت مادر سلام الله علیها که سر فرزندانش را بر دامن گرفته است. لا یوم کیومک یا اباعبد الله.
….