علی آقا پلنگ
قسمت اول
پیرمرد صورت نورانی داشت با چشمان میشی رنگ و پر از حیا. سرش پایین بود و با صدای پر از مهر از خاطرات گمشده در تاریخ روزگار زندگیش با حسرت! سخن میگفت. از “امام” برایم حرف میزد با شور و مدام تکرار میکرد “حضرت امام“، رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (ره) را خیلی زیاد دوست داشت.
پرسیدم چرا اینقدر امام را دوست داری؟ در جواب دستان پیر سالخوردهاش را درهم گره زد. با صدای بلندی آهی! کشید و گفت:” ای جوانی!”
بعد ادامه داد:"دخترم تمام زندگیم رو مدیون حضرت آقا هستم. زمانی که جوان بودم، مدام به فکر خوردن مشروب و سیگار کشیدن و تفریح و خوشگذرانی بودم. اما احترام به خانمها برایم مهم بود و این امر یک اصل بزرگ در کل زندگیم بود و اجازه نمی دادم کسی به زنها نگاه چپ بکند. خیلی پر از شر و شور بودم همه مرا به علی پلنگ میشناختند. در آن زمان آدم شر و خطرناکی بودم. کسی جرات نگاه کردن به من را نداشت از بس که همه از من میترسیدند.
یک روز با یکی از دوستانم برای دیدن فیلم به سینما رفته بودم. در ردیف جلوی ما یک مامور ساواک نشسته بود. و دختری خانمی در صندلی جلوتر بود. و مامور درحالی که مست بود، دخترخانم را اذیت میکرد. به غیرتم برخورد. بلند شدم با صدای بلند گفتم مردک بیغیرت! اینجا در این شهر کسی اجازه نداره نگاه بدی به خانمها بیندازه، چه برسد به اینکه ایجاد مزاحمت بکنه.
دوستم امیر دستم را گرفته بود و مدام میگفت:” علی نکن! این مامور ساواکه نکن علی تمامش کن.”
ادامه دارد….