انگار جایی از زندگیام خدا را خوب صدا زده بودم
قسمت آخر
زمان انتخاب واحد بود. قبل از آن مدام با خودم میگفتم:” قبول نمیشوم. حتما تو مصاحبه ردم میکنند. یک ترم آزمایشی خوش میگذرانم ومیآیم بیرون…”
یک برهه از زمان مدام منتظر بودم همهی کاسه و کوزهها را بشکنم سرحوزوی ها و با خودم غُر بِزَنم:” من خواستم آدم بشم اینا ردم کردن. من خواستم محجبه باشم آنها قبولم نکردن. خدایا من خواستم سرباز امام زمانت باشم؛ یک ترم هم درس خوندم؛ درسم هم عالی بود ولی خودت بیرونم کردی.”
من میخواستم همه چیز را به نفع خودم با خواستههای دلم پیش ببرم و آخر سر هم بگویم دیدی نشد و نگذاشتند؟
انگار جایی از زندگیام خدا را خوب صدا زده بودم. شاید همان صبحهای جمعهای که یواشکی بیدار میشدم و دعای ندبه گوش میدادم. آن وقتها دبیرستانی بودم. اصلا امام زمان علیه السلام را نمیشناختم. فقط دعای ندبه را خیلی دوست داشتم و آرام آرام میان همین اشکها شناختمشان.
یا اصلا نه!
شاید آن شبهای جمعهای که به بهانهی درس خواندن به خانه دوستم میرفتم. گاهی یواشکی رادیوی پدرش رامیآوردیم و انگار که کار خلافی کرده باشیم، زیر پتو طوری که خانواده نشنوند و ما را مسخره نکنند؛ دعای کمیل گوش میکردیم. حتما همان دعاهای کمیل مرا وصل کرد به خانهی امام زمانم.
شاید هم صدای فرهمند آزاد که دعای عهد میخواند و من خیلی دوستش داشتم. صبح ها قبل ازهمه بلند میشدم تاصدایش راگوش کنم.
حالا همه چیز از آن طرف تایید شده بود ومن مانده بودم و خودم. باید انتخاب میکردم. هیچکس مرا برای انتخابم مجبور نکرده بود. آن طوری که قبل از ورودم به حوزه شنیده بودم؛ کسی مرا به نوع خاصی از حجاب اجبار نکرد. حتی با پوشش غیر متعارف من کنار میآمدند. تا من خودم راهَم را بیابم.
انتخاب سختی بود کلنجار رفتنِ با خودم. انگار باید از روی مین میگذشتم.
خودخواهی و غرورم، حس برتری جویی، حس بی مسئولیتی، خود رأی بودن. خیلی چیزها بود که باید زیر پا میگذاشتم.
روابطم محدود شده بود. اطرافیانم مرا مسخره میکردند و با دیدن من صلوات میفرستادند. اتاق شهداییام را که خلوتگاهم بود میدیدند زیر عکسهایش برایم چیزهایی مینوشتند.
خواستگارهایم دیگر مرا از زیر چادر قبول نداشتند. ازمن میخواستند مثل قبل باشم. با اطرافیان که بیرون میرفتم میگفتند:” حالا که شب است چرا چادر میپوشی؟ میخواهیم برویم پیاده روی!”
حوزه سرشار از شور و نشاط بود. طلبهها را دوست داشتم. آنها واقعا صاف و زلال بودند. من این را درک میکردم چون دنیای من متفاوت بود. اساتید را دوست داشتم. بوی دوستی میدادند. حوزه راخیلی دوست داشتم. روی موکت مینشستیم. شکل مدرسه نبود. شکل دانشگاه نبود. شکل خانه بود؛ خانه امام زمانی علیه السلام. هر بار که وارد میشدم حلقه در را میبوسیدم.
ناخودآگاه من انتخاب کردم. یا بهتر است بگویم من انتخاب شده بودم. دیگر حاضر نبودم بخاطر خواستگارانی که مدام ظاهرم را قضاوت میکردند از این خانه بیرون بیایم. با خودم میگفتم روی سر پیامبر خدا دنبه گوسفند ریختند؛ اما ایشان از تبلیغ دین خدا دست نکشید.
برای من که دو تا صلوات میفرستند که ثواب هم میبرم.
آرام آرام جا افتادم. همان ها که مرا سرزنش میکردند به من التماس دعا میگفتند. همان پسرها که از پوشش من ناراضی بودند از من تقاضای دختر خوب برای ازدواج میکردند. نوع پوششم را در مهمانیها و مراسمات؛ حتی عروسیها، به هم نشان میدادند و با ذوق و شوق عکس میگرفتند و سفارش میدادند برایشان تهیه کنم. کمکم برای قبولی خواهرم در دانشگاه نذر کردم دستشویی های خانه امام زمان (عج) رابشویم و قبول شد و شستم. اقوامم نذرهایشان رامیآوردند و در حوزهی ما ادا میکردند. یا در سفرهای راهیان نور با ما همسفر میشدند.
حالا انقدر طلبهها را دوست دارند که اصلا سفرهای مشهد بدون طلبهها برایشان لذت بخش نیست. حالا هر کدامشان سوال یا گرفتاری دارند دست به دامن خانه امام زمان عج میشنود. من هم دست آخر توی همین خانه عروس شدم و همسر صالح و پاکدامنم را از برکت امام زمان علیه السلام دارم. حالا من هم این روزها برای رفع گرفتاریهایم زیاد به خانه پدریام خانهی امام زمان عج سرمیزنم.