بیقرار حوزه
قسمت چهارم:
روزهای بیشتری گذشت. همکلاسیهایم راخیلی دوست داشتم. دخترانی فرشته خو بودند؛ ساده وصمیمی. انگار بوی عطر ناب گل محمدی میدادند.
برای من اینجور آدمها مثل آدمهای توی کتابهای قصه بودند. منی که تا قبل از این با دوستانی که داشتم؛ مدام در رقابت خرید لوازم آرایش و لباسهای مارک بودیم. به خط چشم و رژ لبهای هم حسادت میکردیم. مدام کرم پودرهای فلان مغازه لوکس را به رخ هم میکشیدیم. انگار این جنس از آدمها را فقط در کتاب خاکهای نرم کوشک خوانده بودم.
جذب رفتار این دخترها شده بودم. دوستشان داشتم. ساعتی از زنگ تفریح را با هم صبحانه میخوردیم و گاهی کمی از ساعت مباحثه هم میرفت. آنقدر این خوردن صبحانه ساده خیار و گوجه به جانم میچسبید که تمام رستورانهای رفته را فراموش کردم.
گاهی با هم در سالن مینشستیم و از ته دل میخندیدیم؛ به ترک دیواری که هرگز قبل از طلبه بودن ندیده بودمش
در میان همین خندهها وسادگیها ناگهان صدایی میگفت “یاالله است". همه میرفتند و چادر سر میکردند. من نمیفهمیدم “یا الله است."یعنی چه؟؟
تا اینکه استاد مردی وارد حوزه میشد. خب من پوشیده بودم مانتو ومقنعه و… دلیلی برای رفتن به اتاقی دیگر یا پوشیدن چادر نمیدیدم. آرام آرام فراگرفتم که وارد چه جایگاهی شدهام .
دو خواهر در کلاس بودند که بسیار محجبه بودند. آنها وقت اذان را تنظیم کرده بودند اول وقت، که تا اذان سر بزند فورا نمازشان را بخوانند. اما من توی دلم آنها را افراطی میدیدم.
یک روز یکیشان از برادر مجردش صحبت کرد. من بی هوا گفتم:” عکسش رو ببینم؟!” و او گفت :” چه دلیلی داره چشمان تو نامحرم رو تماشا کنه!”
آنقدر ناراحت شدم که به خودم حق دادم سرش دادبزنم و همه چیز را تمام کنم. اما او دختر خیلی خوبی بود. سنگ صبور بچههای کلاس بود. درسخوان و فهمیده. خیلی زود متوجه ناراحتیام شد و ازم دلجویی کرد. ما حالا دوستان خیلی خوبی برای هم هستیم. ذره ذره شکستم و ذوب شدن خودم را نمیدیدم.
ترم اول که آزمایشی بود، تمام شد. مدام این ترس را داشتم که مبادا قبول نشده باشم در این آزمایش؟ مبادا تایید رفتارم از طرف اساتید برترحوزه رقم نخورد؟
حالا بیقرار حوزه بودم. من عاشق شده بودم. عاشق خانه امام زمان علیه السلام.
این داستان ادامه دارد..