غرور کاذب
قسمت دوم
بالاخره روز اول فرا رسید و من باید سر کلاس حاضر میشدم. صبح باحجابی که با آن غریبه نبودم اما فراموشش کرده بودم راهی حوزه شدم. چادر دانشجویی را انتخاب کردم که هم حجاب باشد هم شیک به نظربرسد. با کفشهایی که پاشنههای بلند و باریکی داشت، موقع راه رفتن به خودم میبالیدم. شلوار جین پوشیده بودم و آرایش ملایمی هم در چهره داشتم. غرق در زیباییهای ظاهری خودم بودم که رسیدم حوزه.
همکلاسیهایم با اینکه میدیدند با آنها فرق دارم با من یکی بودند. من اما خودم را از آنها برتر میدیدم و به خودم میبالیدم.
اساتید یکی یکی میآمدند و درس میدادند و مرا با مهربانی خود مورد لطف قرار میدادند. اما هرگز نفهمیدم آنها در من فقری دیدهاند که دست مهر بر سرم میکشند. به خودم و لباسم و تفاوتی که با بقیه داشت و برایم شیرین بود میبالیدم حس غرور کاذبی بهم دست داده بود.
یک روز معاون فرهنگیمان که اخلاص از وجودش وام گرفته بود به ما گفت:” بچهها بیاین خانه امام زمان علیه السلام را تمیزکنیم.” من که برای مادرم هم کارنمیکردم فقط ایستادم و تماشا کردم. خانم کمری خودش شروع کرد. با عشق فراوان دستمال به دست گرفت و گرد و غبار طاقچهها را با اشک چشم میزدود. این عشق و باران چشم را که میدیدم کم کم در من اثرکرد. دستمال را از ایشان گرفتم و اولین خاک را از قلبم زدودم و غرورم شکست.
آن شب تاصبح به لذتی فکرمیکردم که تاکنون تجربه نکرده بودم….
#ادامه_دارد