علی آقا پلنگ
قسمت پنجم
علی پلنگ سکوت کرد. به احترامش من هم سکوت کردم؛ چند دقیقه که گذشت با بغض و صدای لرزان گفت؛ دخترم آن روز علی پلنگ مُرد و همین علی که می بینی متولد شد.
به چشمان میشی رنگ و مژههای بور پر از اشک علی آقا نگاه کردم. چقدر این چشمها حرف داشت برای گفتن. آهی کشید و جرعهای آب نوشید و ادامه داد: آن روز کربلایی حسن تمام معیارهای مرد بودن مرا بهم زد. تازه فهمیدم چه بیهوده ادعای مردانگی داشتم. نمیدانم چقدر گذشت که به خودم بیایم. نفس کشیدن در اتاق برایم سخت شده بود. خودم را به حیاط رساندم.
صدای اذان مغرب همه جا را فرا گرفته بود. کربلایی کنار حوض آب در حال وضو گرفتن بود. با دیدن من لبخندی زد و گفت: “بسم الله علی! وقت نمازه.” من هم با مِنّ و مِن کردن گفتم: “کربلایی آخه!" نگذاشت حرفم تمام شود. گفت :"یا علی، علیآقا.”
بعد از نماز به کربلایی گفتم من باید هر طوری شده، از اینجا بروم. دیگر تحمل یک لحظه ماندن در اینجا را ندارم. کربلایی حسن با تعجب به من نگاه کرد و گفت:” علی با این همه مامور چطوری می خواهی از اینجا بروی؟” گفتم :"فقط از این محله خارج بشم. بقیه راه را خودم یه کاری میکنم.” کربلایی دستی به محاسنش کشید، و بی هیچ حرفی بلند شد و رفت. بعد از نیم ساعتی با یک پسر جوان برگشت. رو کرد به من و گفت: “علی آقا! فقط با کمک این آقا مهدی می توانی امشب از اینجا بروی.”
با ذوق تمام کربلایی را به آغوش کشیدم. نمی دانستم چگونه می توانم محبتش را جبران کنم. پسر رو به من کرد و گفت؛ نیمه امشب منتظرتم و بعد با دست به پشتبام اشاره کرد و رفت.
کربلایی بر روی شانهام زد و گفت: “الله کریمه علی جان، نگران نباش.” دست خودم نبود. استرس عجیبی داشتم انگار ثانیهها و لحظات به کندی پیش می رفت. بعد از خوردن شام مختصری که زحمتش با کربلایی بود، دوباره از سید برایم گفت. از کربلایی پرسیدم عکسی از سید دارد؟ با دست بر روی قلبش زد، و گفت سید اینجاست. فهمیدم که عکسی از سید ندارد.
شب به نیمه رسید و وقت رفتن شد بعد از خداحافظی از کربلایی حسن او درِ گوشم، و جعلنا را زمزمه کرد. هنوز هم می توانم آن صدا را بشنوم. و بعد با آن پسر جوان راهی شدم. بماند که چه کشیدم تا توانستم از آن شهر خارج شوم.
بعد از کلی راه رفتن از پشت بامهای مختلف و کوچه و پسکوچههای تاریک به خارج از شهر رسیدیم. سرما بیداد میکرد. صدای زوزه گرگها سکوت شب را شکسته بود. صدای خورد شدن یخ و برفها را در زیر پایم می شنیدم. دستهایم یخ زده بود. ترس و استرس و سرما همه جا را فرا گرفته بود. بعد از یک ساعتی پیادهروی به یک جاده فرعی رسیدیم. در آنجا ماشینی منتظر ما بود.
آقا مهدی جلوتر رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و مرا به سمت ماشین برد. بعد از سفارشات لازم به راننده، از من خداحافظی کرد و رفت. با حرکت ماشین از آن تبعیدگاه دور و دورتر شدم. من علی پلنگ را در آن شهر خاک کردم، و با علی تازه، مشتاق به دیدار سید به سمت دیار خودم راهی شدم. آنقدر دور شدم که دیگر حتی نور خانه های آنجا را نمیدیدم. فقط تاریکی مطلق جاده و صدای موتور ماشین بود که سکوت پیچ و خم جاده را می شکست. امادر ذهنم فریاد میزدم سرهنگ اشرف منتظرم باش….
#طلوع_نور #طلوع_انقلاب #صبح_انقلاب #خط_انقلاب #روایت_نور #روایت_نور #تمدن_نوین_اسلامی #گام_دوم_انقلاب #انقلاب_اسلامی #انقلاب57 #خاطره_نگاری