هله به زوار
هواهنوزروشن نشده بود.به سوی مهران حرکت کردیم، شب قبل ایلام بودیم. راهی تامهران نبود، نمازصبح رسیدیم مرز جمعیت زیاد بود، ولی موج شوق به رفتن بیشتر از جمعیت خودش را نشان میداد. نماز را به جماعت خواندیم.کوله پشتیها رابه دوش انداختیم، حرکت کردیم سمت مرز عراق صدای مداحی کنار قدم های جابر، سوی نینوا رهسپاریم اشتیاق رفتن را صدبرابر میکرد، پیر، جوان، بچه، همه راهی شدن سمت کربلا حتی آنان که، قادربه دیدن نبودن، توان راه رفتن نداشتن، اماعشق و عطش چشم شده بودبرای دیدن و پا برای رفتن، نزدیک به کربلا بودم اما نمیدانستم. خسته، تشنه، گرسنه، سر تا پا خاکی، پاهایم دیگر توان یاری کردن مرا نداشتن. جاماندم…. با خودم گفتم:کی میرسم کربلا ای خدا! به یادکاروان شام افتادم. خجالت کشیدم،در عالم خودم درگیر بودم. صدایی آمد با شادی تمام هله به زوار هله به زوار. صدای موکب دار بودباخوشحالی به زوار خوش آمد می گفت. هله به زوار اشرب چای اشرب مای! (خوش آمدی زائر بفرمائید چای و آب بنوشید!) با لبخند به من نگاه کرد و گفت:تعال بنتی! چای عراقی یا ایرانی!؟ (بیا دخترم!چای بنوش !خوش آمدی!) (زودباش دخترم چای عراقی یا ایرانی؟) ازعطر چای اربعین شنیده بودم با خوشحالی گفتم:عراقی، خندید گفت:تفضل چای عراقی (بفرمائید چای عراقی) عطری عجیبی داشت! چای اربعین ناخودآگاه گفتم: صل الله علیه یا ابا عبدالله ازمرد موکب داردست وپاشکسته پرسیدم؟ سیدی!؟ کم مسافت فی الکربلا؟ (چقدر به کربلا مانده؟) نگاهی کرد، در چشمانش اشک جمع شد!؟ بنتی انت فی کربلا !(دخترم تودرکربلا هستی ؟)به روبه رویم اشاره کرد! گنبدحرم ارباب بود. دست برسینه گذاشت وباادب گفت السلام علیک یا اباعبدالله ومن استکان به دست مات و حیران به حرم ارباب خیره ماندم…..