حاجتی به رنگِ انتظار
صدای اذانِ مغرب از بلندگوهای مسجد به گوش رسید. بوی نمِ باران، فضای تاکسی را دربرگرفتهبود. چشمان راننده به سمت آسمان لغزید و زیر لب نجوا کرد: “سلام بر حسین" مسافر جلویی صلواتی را زمزمه کرد. با صدای صلوات، سکوتی زیبا بر فضای معطرِ ماشین حاکم شد. غمی بی انتها در قلبم خانه کرد! چرا کسی بر امام زمان سلام نداد!
قطرهای اشک از گوشه چشمم چکید. پیرزنِ مسافر زیر گوشم گفت : “حاجت روا شی مادر … ” لبخندی بیجان به رویش زدم. سرم را به سمت پنجرهی ماشین چرخاندم. بغض راهِ گلویم را سد کرده بود. حاجت؟! حاجتم سلامیست از جانبِ اهلِ آدم بر تنهاترین فرد، سلامی که نداده جوابش را میگرفتند.
به چهارراه رسیدیم. چهارراه شلوغ بود. نورِ سبزِ چراغِ راهنما، مسافران را سبز و نورانی کرده بود. از چهارراه عبور کردیم، نور سبز رنگ هر لحظه جان میباخت و نورانیت مسافران کمتر میشد.
مهدی جان! میخواهم چنان همراهت باشم که بازتابِ شالِ سبزت، تمام زندگیام را نورانی کند نه فقط برههای از آن چون چراغِ سبزِ راهنمایی.