تلخ و شیرین
هرروزِ زندگی پُر از نکتههای آموزندهای است که از نظر خود ما شاید عادی و بی معنی باشد، اما همین لحظات خاطرات *تلخ و شیرین* فردای ما هستند. یکی از همین لحظات که الان برای من خاطره و درس بزرگی شده است برمیگردد به کلاس #فقه_استدلالی_۳.
سر این کلاس، یا بهتر بگویم؛ تنها کلاسی که همیشه جزء پرسش شوندگان بودم؛ حتی اگر استاد بنا بود از دو نفر بپرسد حتما من یکی از آن دو نفر بودم! به برکت مباحثههایی که در #خوابگاه داشتیم، همیشه آماده بودیم، اما راستش را بخواهید من دیگر نسبت به این اوضاع حساس شده بودم و ناراحت! اما چیزی بروز نمیدادم. با خودم چه فکرها که نمیکردم؛ فکرهایی مثل: “چرامن؟ مگر ۱۵نفر دیگر سرکلاس نیستند؟ حتما حواسم جمع نیست! شاید خوب و کامل جواب سوالات را نمیدهم! یا چون ردیف جلو نشستهام و….
بخاطر همین افکارم، چندباری قبل از شروع کلاس جابجا میشدم، جایم را تغییر میدادم که جلوی چشم استاد نباشم، اما غافل از اینکه قضیه چیز دیگری است! نه من چیزی میپرسیدم نه استاد دلیش را میگفت.
خلاصه سالها گذشت؛ تا امسال که یک روز با استاد فقه که الان همکاریم بحثِ پرسش و فعالیت کلاسی پیش آمد. از نحوهی پرسش، چگونگی و کیفیتش گفت. من که تا آن لحظه ساکت بودم، گفتم پرسش هم شانس میخواهد!
از حرفم تعجب کرد و دلیلش را پرسید. برایش از آن روزها گفتم. اما او چیزی گفت که انتظارش را نداشتم. آن پرسشهای هر جلسه، فقط بخاطر خوب جواب دادنم بود؛کوتاه و کامل.
آن لحظه تمام خاطرات و افکار آن روزها مثل صحنههای فیلم سینمایی از جلوی چشمان رد شد. جایتان خالی چه فیلمی! جدال *بغض و لبخند* بود.
پ.ن: همیشه، روز خود رابا اندیشههای مثبت به پایان برسانیم. مهم نیست چقدر سخت گذشته است. فردا فرصتی تازه است برای بهتر کردن آن.