آدمم کنید
پهلوانها همیشه در افسانهها نیستند، گاهی هم در این دنیای واقعی وجود دارند، آدمهای ساده دیروزند.
آدمهایی که ساده از این دنیا و دلبستگیهایش دل بریدند به عشق اسلام…
تازه زندگینامهش را خواندهام، شهیدی که قبل از رفتن به سوریه و مذهبی شدنش، پسری بود که روزگارش را در قهوهخانه سر میکرد، خالکوبی روی دستش جلوی شهادتش را نگرفت
بلکه با شهادتش پاک شد.
برادری که از مرام و معرفت چیزی کم نداشت، برادری که محلهی یافت آباد همه دوستش داشتند.
بعد از مذهبیشدنش عزم رفتن به سوریه را میکند، چون ارادت خاصی به بانو حضرتزینب داشت، میخواست که مدافع حرم بانوجان باشد.
من هم مثل داداش مجید شاید قبل از طلبه شدنم زیاد مقید به دین و نماز و روزه نبودم، اما مثل ایشان با تلنگرهایی که میخوردم دوست داشتم مذهبی باشم، مثل ایشان ارادت خاصی به بانو حضرتزینب داشتم، میخواستم که عمرم را در راه دین صرف کنم، چون میدانم بانو جان به من عنایت داشتند، همانطور که به شهید قربانخانی عنایت داشتند.
همهی ما برادرهایی (شهدایمدافعحرم) داریم، که هر کدام ارادت خاصی به آنها داریم.
من هم به شهید مجید قربانخانی ارادت خاصی دارم، و از ایشان میخواهم که همیشه دستم را بگیرد…
یک چیز خیلی زیبا از این شهید بزرگوار که من را متحول کرد این بود که:
وقتی از سفر کربلا برگشته بود، مادرشان از او می پرسید، چه چیزی از امام حسین خواستی؟؟
شهید در جواب مادرگفته بود:یک نگاه به گنبد اقا ابوالفضل کردم، یک نگاه به گنبد امام حسین و گفتم:
“آدمم کنید”