آجرک الله بقیهالله
آهسته آهسته ازپلهها پایین میآمدم؛ باخودم نجوا میکردم؛ اینجابوی مهدی فاطمه میدهد.
دلم تنگ است، مولای من بگذار برایت بگویم، اصلا نمیخواهم چیزی بنویسم، فقط همدردی باشماست درغمی جانسوز آجرک الله بقیه الله!
یکسال از آن اتفاق گذشتهاست، یک ظهر بیبرادر شدیم، نمیتوانستم گریه کنم! در باورم نمیگنجید! دخترش هنوز درمدرسه منتظرش بود، چگونه باورکنم! بچهها ازمدرسه که برگردند پارچههای مشکی شوکهیشان خواهدکرد!
من که نمیتوانستم به مادرش بگویم چه اتفاقی افتاده است! هربارکه زنگ میزدند بیرحمانه ردتماس میزدم، دردی سنگین قلبم رامیفشرد! قلبم یخ زده بود، چشمانم خشک شده بود!
به خداحافظی تلخ تو سوگندنشد،
دلم بعدتوثانیهای بندنشد!
مراسمش بینهایت شلوغ بود، هرکسی می آمد، از خوبیهایش میگفت و اشک میریخت!
خوش به حالش باخودش کولهباری ازدعای خیربرد!
زندگی و زندگی کردن راه و روش دارد! مگر میشود بیاییم و برویم وهیچ!؟ مگرما مولا نداریم؟ آقا نداریم؟
پس چرا دلتنگ که میشویم پروفایل عوض میکنیم وبیتهای عاشقانه میگذاریم، پست میگذاریم…
به هرشکلی دلتنگیهایمان را جار میزنیم، امشب مولایمان سیاه پوش شده است دلتنگتر ازهمیشه است. آقاجان تسلیت!
من دلتنگ شدم باشما مصیبت خویش راکه بیاد آوردم، دردم گرفت درتنهائییتان چه کسی زیر شانههایتان را خواهد گرفت! چه کسی به شما میگوید سرتان سلامت آقا!
دلتنگم امشب برعکس آن روز اشک دارم باهمهی عزاداران این شهر همدردم! یک شهر، نه! یک ملت، نه! باهمهی عزادارانِ دورانها باشماهمدردیم آقا جان، مولایم غم آخرتان باشد!
السلام علیک یا اباصالح المهدی ادرکنی ولاتهلکنی!