مژده به استقامت کنندگان
سرش رو به آسمان و دستانش رها در باد! دامنش درمیان کمرش میچرخید. عروس شدن حس فوقالعادهی دخترکی بود که عمو هدیه تولدش، لباس عروس به تنش کرده بود.
از همان کودکی از بازی با وسایل زندگی لذت میبرد. یخچال کوچک صورتی رنگش را پر از میوههای قاچ شده میکرد که مادرش داده بود. اتوی کوچکش را روی لباسها میکشید و شوقی چشمانش را فرا میگرفت. با قابلمهی روحی کوچکش دم پختک قرمز خوشمزهای میپخت تا دوستانش برسند و با هم بخورند و بازی کنند. خانه داری ازهمان کودکی، درونش را پر از عشق زندگی کرده بود.
درسش عالی بود. شاگرد اول میشد هر سال. همه میگفتند خانم دکتر میشود. اما خودش معلم شدن را دوست داشت که شوق زندگی دارد و پر از صدای بچههاست. مادر شدن رویای قشنگ دختر مو طلایی قصه ما بود!!
زلزلهی خانه بود. یک روز که از مدرسه به خانه آمد؛ همهی خانواده را ساکت دید. با خنده و شوخی و سوال و جواب فهمید که خواستگار آمده است. از 18 سالگی خواستگاران میآمدند و میرفتند، اما قسمت نمی شد.
سال مبارکی بود که بخت همه مجردهای فامیل باز شده بود. حتی آنها که نمیخواستند ازدواج کنند. اما او با تمام شوقِ زندگی، سال ازدواجش نبود! چه آزمایش سختی بود برای کسی که همیشه در وجودش رویای یک زندگی را ساخته بود. آرام و صبور منتظر انتخاب خدا بود.
حرفهای اطرافیان روحش رامیآزرد. حتی گاهی دعاهای اطرافیان در قلبش چنگ میانداخت! وقتی بعد از هر مهمانی موقع خداحافظی میگفتند: “ان شاء الله بخت تو هم باز میشه!” و با طعنه یادش می انداختند تنها مجرد فامیل شده است. درسش را میخواند و مشغول بود و فکرش را رها کرده بود از خاله زنک بازیهای اقوام!
سعی میکرد در مدرسه فعالیت کند و خودش را به احساسش نزدیکتر کند. حس مادری برای کودکانی معصوم. آن روز موعود از راه رسید و بالاخره عروس شد. همه آمده بودند تا انتخابش را ببینند. انصافا مبارک باد داشت. هم شان و هم کفو و هم اعتقاد بودند. در یک اتاق کنارِ خانواده همسر، زندگی را عاشقانه شروع کردند. یاد گرفته بود با همسرش بسازد. هر دو اهل جلب رضایت خدابودند. مانند همان یخچال کوچک پلاستیکیاش، از وسایل جهیزیهاش لذت میبرد. گاهی با آنهاحرف میزد انگار دوستانی چند ساله بودند. لحظههای رویاهایش را که در ذهن ساخته بود؛ در کنار همسرش زندگی میکرد. تا اینکه باز هم امتحان خدا سر رسید.
او مادر شدن را از بر بود. بارها تمرینش کرده بود با عروسکهای قد و نیم قدش. منتظر شوق وصال فرزند بود. دلهرههای عجیبِ عاشقیِ مادر و فرزندی را دوست داشت. همسرش هم عاشق بچه بود. اما آنها سالهای سال فرزنددار نشدند. خدایا این چه بازی است که با بندگانت راه انداختهای؟ شوق و عطش را میدهی، برگهی سفید امتحانات سخت را جلویشان میگذاری؟ او دختری است که هیچگاه سالن امتحانت را ترک نمیکند. حتی اگر نمره منفی بگیرد. به حضور در برابر تو راضی است.
آنها هنوز هم فرزندی ندارند. آنها هنوز در این امتحان باقی هستند و به حضور یکدیگر افتخارمیکنند. در کنار هم ایستادهاند تا امتحان صبر و استقامتشان تمام شود و با هم به آغوش زندگی برگردند. با چند بچهی قد و نیم قد یا دست خالی؛ اما معتقد و مقاوم و خشنود از رحمت خداوندی.
“قطعا شما را با چیزی از ترس و گرسنگی و کاهشی در اموال و جانها و محصولات آزمایش میکنیم. و مژده به استقامت کنندگان” بقره155