ایستگاه تاکسی(1)
بعد از گذشت چندسال هنوز برایم عادی نشده است! به سمت ایستگاه میروم، از دور چشمهایم به دنبال ماشینی است که نوبتش است! همزمان با چشمهایم دنبال جوابی برای سوالهای ذهنم هستم، مسافردارد؟ مسافرانش خانم هستند یا آقا؟و…
به ماشین که میرسم با یک جواب روبرو هستم!هیچ مسافری نبود! نه زن نه مرد!
البته جوابها هر بار متفاوتتر از دفعه قبل است! مثل امروز صبح، که هیچ مسافری نبود، اینجور مواقع ابتدا چند دقیقهای را منتظر میایستم، تردد عابران که بیشتر میشود صندلی جلو را انتخاب میکنم و مینشینم تا درصورتی که همهی مسافران مرد بودند مجبور نشوم معذب بنشینم و تمام مسیر هواسم به دستاندازها و طرز نشستن کنار دستیام باشد، یا با سرخ و سفید شدن جایم را با نفر جلو عوض کنم، آخر برخورد همه در این موارد یک جور نیست!؟
چنددقیقهای میگذرد، مسافر بعدی که آقاست میآید اما سوار نمیشود و بیرون منتظر باقی مسافرها میماند، من نیز ترجیح میدهم همان جلو بمانم، دقایقی نگذشته که مسافر بعدی نیز سر میرسد اما این یکی خانم است سلام میکند و پشت مینشیند، من به این فکر میکنم که الان بروم کنار او بشینم یا صبر کنم که اگر خانم دیگر آمد بروم، پنج دقیقهای میگذرد، اما خبری از مسافر چهارم نیست! خودم را جای آن خانم فرض میکنم که اگر من الان جای او بودم چه حسی داشتم!؟
یاعلی میگویم، پیاده میشوم! کنارش مینشینم، لبخند میزنم و میگویم “ببخشی اومدم که هر دو راحت باشیم!” جمع میبندم که فکر نکند منت میگذارم، اما در دل برای مسافر چهارم دعا میکنم که خانم باشد تا همگی راحت باشیم، خانوم که مانتویی است و آرایش بر چهره داره تشکر میکند.
دقیقهای بعد مسافرچهارم که خانم است سوار میشود.
تنها مسافر آقا که تا الان بیرون ایستاده بود جلو می نشیند و ماشین حرکت میکند.
با خود میگویم الاعمالُ بالنیات.
ــــــــــــــــــ
پ.ن: هرآنچه که برای خود میپسندی برای دیگران نیز بپسند