کرونا
این روزها شاکی نیستم، اما خسته و دلتنگم. دلتنگ برای قدم زدن در دشتهای سرسبز سرزمینم. دل تنگ از ندیدن عزیزانم. ای مهمانِ ناخواندهٔ کوچک که حتی به چشم نمیآیی! با تمام کوچکیات، دلهایی را به وسعت یک ایران برای یکدیگر تنگ کردهای.
بگذار برایت حقیقت رابگویم؛ ای نحسترین ویروس! تا دیروز قدر طبیعت را نمیدانستم. اما امروز که مجبورم از پشت شیشه پنجره، طبیعت زیبای اطرافم را تماشا کنم؛
سخت دلتنگ شدهام برای چمنهایی که روزی بیتوجه روی آنها پا میگذاشتم و رد میشدم. برای عزیزانی که کنارم بودند و آرامش بخش وجودم؛ ولی اکنون بین ما کیلومترها فاصله افتاده. تنها دلخوشیام این روزها این شده است که صدای آنها را از پشت تلفن میشنوم.
سخت دلتنگم، برای لمس دستهای پینه بستهی پدر و مادرم. برای بوسه هایی که بر پیشانی آنها میزدم. خوب میدانم این روزها هم تمام میشود؛ و از این دورهی سخت هم به سلامت عبور خواهیم کرد. ای هم وطن به روح خستهات آرامش بده. بگو ما سختتر از اینها را هم پشت سر گذاشتهایم. به پویش همگانی در خانه بمانیم، لبیک بگو.
میدانم الان میزبان درد و رنج هستی ولی روزهای خوب رهایی به زودی از راه میرسند. دوباره خورشید سلامتی در وطن طلوع خواهد کرد و از این روزها فقط خاطرات تلخ قرنطینه در ذهنمان بهجا خواهد ماند.
کرونا! تو که میخواهی بروی، زودتر برو. با تمام بدیهایی که داشتی به ما درس زندگی آموختی. باور کن ما درس را خوب یاد گرفتیم. بیا زودتر برو؛ ما آنچه را که باید فهمیدیم. ما آموختیم که قدر داشته هایمان را بیشتر بدانیم.