شبهای مدینه
چند روزی از آمدنم به مدینه می گذشت. دلم گرفته بود. هوای اتاق برای نفس کشیدنم سنگین شده بود. خودم را به خیابانهای مدینه رساندم.
شب حریر پر از ستاره اش را بر سر شهر مدینه کشیده بود. قدم زنان به سمت مسجد النبی حرکت کردم. گنبد خضراء روبه رویم نمایان شد. دستی بر سینه گذاشتم و عرض ادب کردم؛ السلام علیک یا رسول الله و رحمت الله وبرکاته.
سمت چپم قبرستان بقیع در سکوتی حزن انگیز فرو رفته بود. دستانم را در پنجره فولاد بقیع گره زدم، گاهی به مسجد النبی نگاه میکردم، وگاهی به بقیع….
حکایت عجیبی است مسجدالنبی وبقیع. نسیم خنکی میوزید ومن محو سکوت بقیع بودم. انگار صدایی در نسیم زمزمه میکرد و روضه غریبی ائمه بقیع را میخواند.
حتی اگر سکوت هم کنی، در و دیوار مدینه شروع می کند از غم غربت رسول الله (ص) و میوه دلش فاطمه زهرا (س) و فرزندش حسن مجتبی (ع) گفتن. از تابوت پر از تیر. از جگر پاره پاره حسن علیه السلام. از پیر شدن مجتبی (ع) درهمان کودکی و از رازهای نگفته حضرت زهرا سلام علیها.
خوب گوش کنی در زمزمههای نسیم صدای مادرانهای میآید که روضهی تنهایی حسن علیه السلام و غربت او را سر میدهد. گویی همه عالم صدای او را می شنود. آخر حسن علیه السلام محرم راز مادر است. شاید نسیم هم در کنار پنجرههای فولادین بقیع با مادر مظلومه هم نوا شده و میگویند:
“ای مادری ترین پسر فاطمه، حسن”
“ای مجتبی ترین ثمر فاطمه، حسن”
اشک امانم نمیدهد. انگار اشکهایم هر قطره اش روضه ای بود بر غم غربت اهل بقیع و ناخودآگاه با خودم تکرار میکردم؛
“نه گنبدی نه چراغی .. نه صحنی نه و رواقی”
هرچه از غم مظلومیتش بگویم بازهم کم است. او درشهرش، درخانهاش هم غریب بود. حتی دیگر نیازی به گفتن من نیست، غربت مجتبی (ع) را میشود در هوای مدینه نفس کشید.حتی نام مجتبی خود روضهای مفصل است.