*شبهای کوفه*
این روزها شبهای کوفه از نامردترین شبهای عالم است.
کوفهای که شبهای آن دل علی را به آتش میکشید، مسلم را دوره کرد، *مردی که مطلع، غزل و مرثیهی عاشورا با نام او سروده شده است* ،مردی که طلایهدارِ فداییانِ امام عشق لقب گرفت.
او میدانست که پس از شهادتش چه برسر یتیمان غریبتراز خودش خواهد آمد، میدانست که همکاری با حسین یعنی خداحافظی با دنیا، میدانست که درمسیرحسین حرکت کردن یعنی با بال سرخ پرکشیدن.
آری، کیست که کوفه و نامردیهای روزگارش را نشناسد!؟ کوفهای که تنها مردان ایستادهاش نخلهای آن هستند!، نخلهایی که شاهد غربت علی و فرزندش بودهاند.
از دور که آمدی! تورا شناختم تو همرنگ خون خدایی! تورا میشناسم…
غریبه! دستهای استقبال که به سویت دراز کردهاند، دست بیعت نیست، کمی درنگ کن! از این دستها بوی خیانت میآید، دست هایی که درآستین، خنجر کینه ونفاق پنهان داشتهاند، دستهایی که هرگز امیدی به آنها نبوده است.
نامههایی که به دستت رسید، از سر دلسوزی و ارادت نیست، اینها همه با مرکب نفاق و نامردی نگاشته شده است.
از نگاه مردان کوفه تنها آتش تردید میبارد و خنجر نفاق برای گلویت تیزآب خورده است.
کوفه جای امنی نیست، همان جایی است که علی را جان به لب کرد.
مردانش روزهارا با تو میگذراند و
شبها برعلیه تو نقشه میکشند…
در آن هنگامه که مسلم غریبانه از دارالاماره بالا میبردنش گلواژاه نام*حسین*میبارید، و آرزو می کرد که مولایش به کوفه نیاید،
به شهری که رسم وفا را نشناختند، وخیانت مردانش، برجهانیان ثابت گردید.