اشک
هوا سرد بود. راه می رفتم و صدای خش خش برگها وخرد شدن آنها زیر کفشهایم آزارم میداد. انگار تکههای درون من بودند که بر روی زمین می افتاند و هزار تکه میشدند.
خسته شده بودم. دیگر توان راه رفتن نداشتم. کمی جلوتر نیمکتی مرا به سوی خود فرا میخواند و آغوش تنهاییش را به سمت من باز کرده بود؛ و به مهمان شدن برای ساعتی دعوتم میکرد.
دعوت ش را قبول کردم. نفس عمیقی کشیدم و به برگهای پاییزی که سنگ فرشها را همانند لباسی زیبا پوشانده بود خیره شدم. ناخودآگاه با میزبانم شروع کردم به حرف زدن.
“ایکاش میشد گاهی دور شوم از همه چیز. به دشتی، کوهی، جایی پناه ببرم و آنقدر فریاد بزنم تا فریادی در وجودم باقی نماند.”
میزبانم انگار که جانی گرفته باشد؛ با لبخند سردی گفت: “افسوس که نمی شود و گاهی باید سکوت کرد.”
ادامه دادم:” هرازگاهی فریادهای درونت شیطنت میکنند برای نجات از قفس سکوت. ولی تلاششان بیهودهست. صدایی از درون قلبت می گوید: آرام باش! و او چون کودکی ماتم زده با بغض در کنج قفس سکوت آرام میگیرد. گاهی دوباره به تکاپوی خودش ادامه میدهد. برای رهایی تلاش میکند و در کمال ناتوانی دردی میشود در قلبت و تو این درد را در قلبت حس میکنی. و تمام وجودت را در هم می شکند. انگار فریاد درونت اکسیری شده در کالبد وجودت و همچون شمعی می سوزد و سوختنش قطرهای از الماس جان بر مژگانت همچون شبنم صبحگاهی آویزان میکند.”
ناگهان مروارید اشک برگونههایم غلطید. نیمکت تنهایی با من سخن می گفت. انگار این درون و صدای من بود که تبدیل به آن جواهر شده بود. بعد دستم را گرفت و گفت : “سرت را به سمت آسمان بلند کن و با آهی که از عمق جان الماس وجودت را همراهی میکند پر بکش به سوی آسمان وخدا را فریاد بزن."
با مهربانی ادامه داد: “شاید دست پر مهر خداوند بر شانهات قرار بگیرد. و در گوشت نجوا کند. گریه کن بنده من! این مرواریدهای غلطان را من خریدارم."
آری! فراموش کرده بودم این نعمت و موهبت بزرگ را. موهبتی به نام اشک.
پ.ن: ما مِن شيءٍ إلاّ ولَهُ كَيْلٌ أو وَزنٌ إلاّ الدُّموعَ ، فإنّ القَطرةَ مِنها تُطْفِئُ بِحارا مِن نارٍ ، وإذا اغْرَوْرَقَتِ العَينُ بمائها لَم يَرْهَقْ وَجهَهُ قَتَرٌ ولا ذِلَّةٌ ، فإذا فاضَتْ حَرَّمَهُ اللّهُ على النّارِ ، ولَو أنّ باكيا بكى في اُمَّةٍ لَرُحِموا
امام جعفر صادق عليهالسلام فرمودند: هر چيزى پيمانه و وزنى دارد مگر اشكها؛ زيرا قطرهاى اشك درياهايى از آتش را فرو مىنشاند. و هرگاه چشم در اشك خود غرق شود، گَرد هيچ فقر و ذلّتى بر چهره آن ننشيند. و هرگاه اشكها سرازير شود خداوند آن چهره را بر آتش حرام گرداند. و اگر گريندهاى در ميان امتى بگريد همه آن امّت مشمول رحمت مىشوند. «بحارالأنوار، جلد 93، صفحه 331»