نگاهم به نگاهش گره خورده بود
روز آخر بود. از سحرگاهش حس عجيبي پيدا كرده و از تمام افكار و دغدغهها رها شده بودم. انگار تمام وجودم پُر از خالي بود. دوست داشتم فقط به او خيره شوم. زبان دل و زبان كام به احترام نگاهم سكوت كرده بودند. بر خلاف هميشه حتي براي لحظات كوتاهي هم شيطنت نميكردند.
چند ساعتي بعد از طلوع آفتاب آنجا را به قصد استراحتي كوتاه و خريد احتمالي ترك كردم. به استراحتگاه كه رسيدم آنجا بود كه بي تابتر شدم. چشمانم كه از پشت قاب شيشهاي اتاق به سيماي نورانيش افتاد. دلتنگيام از شدت مرواريدهايي كه برزمين مي ريخت نمايان بود. هر طوري بود تا عصر صبر كردم.
دلم ديوانهوار طلبش ميكرد! تا غروب نشده خودم را به او رساندم. روبرويش؛ همان جا که چند وقتی است همه زائران از آن جلوتر نمي توانند بروند؛ جايي براي نشستن پيدا كردم. چشم به او دوخته بودم و سيل اشكهای بی صدایم نشان از دلتنگی عجيبم بود. نه آن چشمهي اشك از جوشيدن ميايستاد و نه ديدهها خستگي میشناخت.
بالاخره به اندازه خواندن نماز مغرب و عشاء امان نامهای دادند. بیصدا بودند، اما چندباري متوجه صداهایی از اطرافم میشدم كه مرا خطاب میکردند و براي حاجت روايی و مراد دلم دعا میكردند و دوستانم بجای من از آنها تشكر میكردند . بماند كه دوستانم چند بار آن بين گفتند:” بسه ديگه آبرومونو بردی هركی رد ميشه نگات ميكنه.”
آنها نميدانستند كه آن لحظه تنها لحظهای بود كه هيچ چيزی نمیخواستم، به هيچ چيز فكر نمیكردم. فقط نگاهم به نگاهش گره خورده بود.
شايد اغراق آميز به نظر برسد اما تمام شب را با همين حال به صبح رساندم. با اصرار دوستان جايم را تغيير ميدادم . هيچكدام قصد نداشتيم براي شام برگرديم با همان خوراكیهای مختصری كه همراهمان بود رفع گرسنگی كرديم. با گشتن در صحنهای ديگر به قول خودشان خواسته بودند حال و هوايم را عوض كنند. من همراهیشان میكردم اما تمام فكر و ذكرم جایی ديگر، بين پنجره فولاد و سقا خانه جا مانده بود. آنها كه ديدند فايده ندارد تصميم گرفتند به صحن رضوی برگرديم. اين بار ديگر نگذاشتند آنجا بروم. سمت زير زمين رفتيم. براي دلم فرقی نمیكرد هر جا و هر كجا را كه ميديد، همه و همه جمال او بود. همه اين ها نه تنها باعث نشد دلم در عين آرامش آرام شود بلكه شدت و اشتياق من را بيشتر میكرد.
لحظه وداع نزديك بود گمان میكردم تاب آن لحظه را نداشته باشم اما نه؛ انگار آبی بود بر روی آتش. دلم قرص شد كه زيارت آخرم نيست.
دل وديده آرام شدند به اميد سفرهای بعدی ان شاءالله.
اي ضامن آهو مي شود ضامن دل من هم بشوی؟