عَلَمِ مشکی
کوچهای نزدیکِ میدانِ وسطِ شهر قرار داشت که از همهی کوچههای آنجا پهنتر و دلبازتر بود. انتهای کوچه، خانهای بزرگ و اشرافی بود که همهی مردمِ آن محل، ساکنانش را به خوبی میشناختند. به جهت اینکه محلِ کارم نزدیکِ آن محل بود، اخبارشان کم و بیش به گوشم میرسید. زن و مرد تقریباً میانسالی همراه با تکپسرشان، جواد، آنجا زندگی میکردند.
جواد بسیار پسرِ با حجب و حیایی بود یا به قولِ زهره، همکارم، شُسته و رُفته. گویا مادرِ جواد داستانِ رفتارِ بسیار خوب پسرش را برای همسایهها نقل کرده و از همسایهها هم دهن به دهن چرخیده و به ادارهی ما رسیده بود.
مادرِ جواد تعریف کرده بود:《 آن موقعها، قبل از به دنیا آمدن جواد، از آن خانمهای شیتان پیتانی بودم؛ موهای بلوند، ناخنهای رنگی، کفش پاشنه بلند و صورت آرایش کرده. یک شب جرقهای در ذهنم زده شد و به شوهرم گفتم: “ما که از همهجا رانده شدهایم، هیچ دکتری امیدی به بچهدار شدنِمان ندارد بیا برویم به امامی، امامزادهای دخیل ببندیم شاید حاجت گرفتیم. “
شوهرم هم به جواب آمد که : “زن! دکترها گفتند امکان ندارد تو میخواهی دخیل ببندی ؟” برای اینکه راضی شود، همهی ناراحتیام را در چهرهام ریختم و گفتم : “یه پنجرهای هست در حرم امام رضا، مریضها را به آن میبندند و شفا میگیرند. ماهم میرویم دخیل میبندیم شاید شد!.”
از حرفم جا خورد: “مگر ما مَرَضی داریم که خودمان را از آن آویزان کنیم، عقلت را از دست دادهای.” آهی کشیدم و زیر لب گفتم : “داریم دیگر، بچهدار نشدن مرض نیست ؟"》
خلاصه که دوتا مادرِ جواد گفته بود و چهارتا پدرِ جواد؛ تا بالاخره توانسته بود شوهرش را راضی کند و راهیِ مشهد بشوند.
از حرم برای همسایهها گفته بودکه :《آن روز حرم بسیار شلوغ بود و اصلا نتوانستیم به پنجره فولاد نزدیک بشویم. در آن ازدحام چشمم به عَلَمی مشکی افتاد. به سمت خادمِ حرم رفتم و پرسیدم قضیهی این اشکها و آن علم مشکی چیست؟ خادم هم روشنَم کرد که شبِ شهادت امام جواد است و ایشان پسرِ امام رضا (علیهما سلام) هستند. کمی از خادم دور شدم. مقداری به آن علم زُل زدم و بعد اشکم جاری شد.
شوهرم با چشمهایی از حدقه درآمده نگاهم میکرد. آخرش به حرف آمد و گفت : “چرا گریه میکنی ؟ “ من هم با گوشهی چادرم، همانی که از خادمان در بدوِ ورود گرفته بودم، اشکم را پاک کردم و با صدای گرفتهای گفتم : ”به امام جواد گفتهام اگر پادرمیانی کند پیشِ خدا و من هم پسردار بشوم اسمش را جواد میگذارم و مثل خودش تربیتش میکنم."》
یک هفته بعد از برگشتنِشان از مشهد، مادر جواد باردار شده بود و جواد سالم و زیبا به دنیا آمد و مادرش علاوهبر تغییراتی که خودش کرده بود، جواد را همانطوری که قول داده بود تربیت کرد به همان اندازه با جود و سخاء.