علی آقا پلنگ
قسمت سوم
علی آقا پلنگ…
چشمانم را باز کردم اتاق، نیمه تاریک بود بوی نم، اتاق آزارم میداد؛ سعی میکردم چشمانم را به نور کم اتاق عادت بدهم. و بفهمم کجا هستم. صدای کشیدن چیزی بر روی دیوار سکوت مرموز اتاق را شکست.
و صدای آشنایی گفت:خب، خب، خب علی پلنگ بالاخره بهم رسیدیم. گیج شده بودم. و باز آن خندههای دیوانه وار و ناگهان کشیدن کبریت و دیدن شعله و روشن شدن سیگار و چهره آشنا و لبخند تمسخر آمیز ؛ مامور ساواک و با یک غرور دود سیگار را به صورت من دمید و گفت: “علی” شناختی؛ بعد سرش را بالا گرفت و گفت: “من اشرفم” سرهنگ اشرف.
تازه فهمیدم چه خبره خودم را جمع و جور کردم و محکم نشان دادم. سرم را بالا گرفتم وگفتم: علی هرگز قیافه خائن به ناموس مردم را فراموش نمیکند.
هنوز حرفم تمام نشده بود، که درد خوردن مشت بر روی بینیم و سوزش و گرمای خون را بر صورتم حس کردم. خندیدم و به صورتش تف انداختم.
صورتش را پاک کرد و در موهایم چنگ انداخت. باغضب فریاد زد مردک غربتی در این حین یکی از مامورهای ساواک در گوشش چیزهای نجوا کرد. و او با عصبانیت فریاد زد بنویس به جرم انقلابی بودن به جرم پخش کردن اعلامیههای سید روح الله.
میدانستم چیزی برعلیه من ندارند. ولی اسم روح الله برایم آشنا نبود؛ این باب آشنایی من با حضرت امام بود! درد ضربات مشت و لگد مرا به خود آورد بعد از کلی کتک خوردن مرا رها کرد و باز به همان مامور دستور داد این علی از فردا تبعید به تویسرکان و یکسال اقامت اجباری حق برگشت راندارد.
دیگر چیزی نفهمیدم بیهوش شدم بعد از چند ساعت به هوش آمدم احساس میکردم استخوانهایم خورد شده درد امانم را بریده بود و با هر مکافاتی ساعتهای کشنده را به صبح رساندم.
صبح زود مرا با چشمان بسته سوار ماشین و به سمت تویسرکان حرکت کردند. ذهنم درگیر اسم سید روح الله شده بود این سید دلیر کیه؟
#طلوع_نور #طلوع_انقلاب #صبح_انقلاب #خط_انقلاب #روایت_نور #روایت_نور #تمدن_نوین_اسلامی #گام_دوم_انقلاب #انقلاب_اسلامی #انقلاب57 #خاطره_نگاری