خانم های کرونایی
رشتهاش فلسفه بود، البته به تازگی درس طلبگی هم شروع کرده بود. جذاب صحبت میکرد از نحوه داوطلب شدن برای مسئولیتی که به نظر من شاید هرکسی آن را قبول نکند اما او با تمام وجودش این کار را داوطلبانه و با عشق پذیرفته بود.
شجاعت میخواهد وارد جایی بشوی که حال و هوایش بوی زندگی نمیدهد. تا جان چشم کار می کند سنگهای غسالخانه و پارچه های کفن و … که همه حکایت از یک مهمان تازه وارد دارد. البته مهمان تازه وارد را خودش می گوید که با گرفتن درس جدید از مرگ و زندگی کارش را انجام می دهد.
سن و سالش خیلی به نظر نمی آید شاید در بیستمین دهه زندگیش باشد اما درسهایی که از کار جدیدش گرفته باعث می شود کنجکاوانه صحبتهایش را دنبال کنم.
《اولین نفری را که برای خانه ابدی آماده کردم خیلی سخت بود، دستهایش را که می گرفتم سرد بود. خیلی بی آزار و مظلومانه دستهایم را رها می کرد. یک موجود بی آزار که هیچ قدرت دفاعی ندارد حتی زمانی که زخمهایش را می شستم توقع داشتم یک صدایی بشنوم اما هیچی، سکوت محض. این جا بود که به غربت انسان پی بردم》.
همین جسم که مهمان آن هستیم تا آن ماشین و خانه ای که با آن شاید گاهی فخر بفروشیم باید بگذاریم و برویم. این که از این جسم که مهمان آن هستم در چه راهی استفاده کنم خیلی مهم است.
ادامه می دهد:《مدتی البته در بیمارستان بودیم و به مریض ها روحیه می دادیم، متاسفانه یکی از خانمها نتوانست در برابر این بیماری دوام بیاورد و تخت کناری خیلی بی قراری می کرد و مرتب به من می گفت: 《خانم! من زنده می مونم؟》من هم با دعا و زیارت عاشورا به او روحیه می دادم و مرتب می گفتم انشاالله حالتان خوب میشود.
بعد از مدتی که این کار را انتخاب کردم زمانی که زیپ کاور را برای شستشوی میت باز کردم چشمانم پر از اشک شد، این همان خانمی بود که از من میخواست برایش دعا کنم》.
سریع جو را تغییر داد: 《آن اوایل که خیلی با اسم و فامیل یکدیگر را نمیشناختیم با اسم خانمهای کرونایی یکدیگر را صدا می زدیم》و این را با عنوان خاطره ای که خنده بر لب همه نشانده تعریف می کند.
سخن امیرالمومنین علی علیه السلام چقدر این جا برایم بیشتر معنا پیدا می کند: 《كُنْ لِدُنْیاكَ كَأَنَّكَ تَعیشُ اَبَداً وَ كُنْ لِاخِرَتِكَ كَأَنَّكَ تَموتُ غَداً [مستدرك الوسائل ج1 ص146]؛ برای دنیایت چنان باش كه گویی جاویدان خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش كه گویی فردا می میری》.